آزادى تفكر و عقيده
سخنرانى در دانشكده الهيات
سه شنبه 2/11/57
بنام خدا
قبلا بايد توضيح بدهم كه در اين ايام و بخصوص در چندروز اخير،آنقدر گرفتار بودهام كه فرصت تنظيم و تهيه يك سخنرانىمختص اين دانشكده را-در عين اينكه بسيار هم علاقمند بودمنداشتهام.اما دو نكته در نظر گرفته بودم،يكى در رابطه با مناسبتمحل سخنرانى است، يعنى اينكه اينجا دانشكده الهيات و معارفاسلامى است و بالطبع بايد ديد چه رسالتى بطور كلى لازمست درجامعه داشته باشد و چه رسالتى بالاخص در اين نهضت مقدساسلامى. موضوع دوم كه قهرا با موضوع اول مرتبط ميشود،مسئلهآزادى عقيده است كه اين ايام در جامعه ما بشدت مطرح شده است.
اما موضوع اول،يعنى رسالتى كه اين دانشكده بطور كلى ويا بطور خاص ميتواند داشته باشد، بيشتر در ناحيه ارائه و توجيه وتفسير و دفاع از ايدئولوژى اسلامى است.
اينكه در گذشته اين دانشكده چنين رسالتى را انجام داده استيا نه،و اگر انجام داده به چه ميزانى بوده و اگر انجام ندادهمسئولان آن چه كسانى بودهاند،فعلا براى ما مطرح نيست.مالا اقل در طى اين بحث كارى به گذشته نداريم،آنچه برايمان مطرحاست اينكه،در آينده اين دانشكده بايد چه رسالتى داشته باشد؟ همچنان كه اشاره كردم،شخصا فكر ميكنم اين دانشكده ميبايدبحق مركزى باشد براى توضيح و تفسير و احيانا دفاع از ايدئولوژىاسلامى،و اميدوارم كه در آينده با همت و همكارى اساتيد ودانشجويان متعهد و مسئول دانشكده،اين رسالتبخوبى انجامبپذيرد.
و اما مسئله دوم،مسئله آزادى است.بايد ديد اساسا آزادىچيست و چه حقى براى بشر بحساب ميآيد؟معمولا.دو گونه آزادىبراى انسان در نظر گرفته ميشود،يكى آزادى باصطلاح انسانى وديگرى آزادى حيوانى يعنى آزادى شهوات،آزادى هوى و هوسها... و اگر به زبان قدما بخواهيم بحث كنيم،بايد آزادى نوع دوم راآزادى قوه غضبيه و قوه شهويه بناميم.واضح است كه كسانى كهدرباره آزادى بحث ميكنند،منظورشان آزادى حيوانى نيست،بلكهآن واقعيت مقدسى است كه آزادى انسانى نام دارد.انسان استعدادهائى دارد برتر و بالاتر از استعدادهاى حيوانى.اين استعدادها يا ازمقوله عواطف و گرايشها و تمايلات عالى انسانى است و يا از مقولهادراكها و دريافتها و انديشههاست.به هر حال،همين استعدادهاىبرتر منشا آزاديهاى متعالى او ميشوند.
اينجا لازم است توضيح مختصرى درباره دو نوع آزادى كهمايه اشتباه كارى و مغلطه شده است داده شود.فرق است ميانآزادى تفكر و آزادى عقيده.آزادى تفكر ناشى از همان استعدادانسانى بشر است كه ميتواند در مسائل بينديشد.اين استعداد بشرى حتما بايد آزاد باشد.پيشرفت و تكامل بشر در گرو اينآزادى است.اما آزادى عقيده،خصوصيت ديگرى دارد. ميدانيد كههر عقيدهاى ناشى از تفكر صحيح و درست نيست.منشا بسيارى ازعقايد،يك سلسله عادتها و تقليدها و تعصبها است.عقيده به اينمعنا نه تنها راه گشا نيست كه به عكس نوعى انعقاد انديشه بحسابميآيد.يعنى فكر انسان در چنين حالتى،به عوض اينكه باز و فعالباشد بسته و منعقد شده است.و در اينجا است كه آن قوه مقدستفكر،بدليل اين انعقاد و وابستگى،در درون انسان اسير و زندانىميشود.آزادى عقيده در معناى اخير نه تنها مفيد نيست،بلكهزيانبارترين اثرات را براى فرد و جامعه بدنبال دارد.آيا در موردانسانى كه يك سنگ را ميپرستد بايد بگوئيم چون فكر كرده و بطورمنطقى به اينجا رسيده و نيز به دليل اينكه عقيده محترم است،پسبايد به عقيده او احترام بگذاريم و ممانعتى براى او در پرستش بتايجاد نكنيم؟يا نه،بايد كارى كنيم كه عقل و فكر او را از اسارتاين عقيده آزاد كنيم؟يعنى همان كارى را بكنيم كه ابراهيم خليلالله كرد.داستانش را همه شما شنيدهايد.مردم زمان او بر طبقعادت،همگى بتپرستبودند.در يكى از اعياد كه همه مردم ازشهر خارج ميشدند،او از شهر بيرون نرفتبلكه با استفاده ازفرصت،تبرش را برداشت و به سراغ بتها رفت و تمام آنها را بجزبتبزرگ،خرد كرد و تبر را هم به گردن بتبزرگ انداخت،بهنيت اينكه اگر كسى به آنجا برود،با خود فكر كند كه اين به اصطلاحخداها با هم جنگيدهاند و در نتيجه بتبزرگ چون از همه نيرومندتربوده باقى بتها را خرد و خمير كرده و خودش تنها مانده است.بعدهم روشن است كه مردم به حكم فطرت ميگويند اينها نميتوانند ازجاى خودشان بجنبند و همين انديشه سبب متذكر شدن و بخود آمدن آنها ميشود.وقتيكه مردم برگشتند و وضع را آنچنان ديدندخشمگين و عصبانى به جستجوى عامل قضيه برخاستند.ضمن پرسو جو يادشان افتاد كه جوانى در اين شهر هست كه مخالف با اينكارهاست.اين بود كه رفتند بسراغ ابراهيم. ابراهيم(ع)خطاببآنها گفتشما چرا مرا متهم ميكنيد؟مجرم واقعى همين بتبزرگاست كه زنده مانده.مردم در جواب گفتند كه از او اين كارها ساختهنيست.پاسخ داد كه چطور است كار زد و خورد از او ساخته نيستولى اينكه حاجتهائيرا كه انسانها در آنها در ماندهاند برآورده كند،از او ساخته است؟در اينجا قرآن اصطلاح بسيار زيبائى بكار ميبرد،ميگويد:فرجعوا الى انفسهم،اين مناظره سبب شد كه اينها بخودباز گردند (1) از نظر قرآن،خود واقعى انسان عقل و انديشه ناب وخالص و منطق صحيح اوست.قرآن ميگويد اينها از خودشان جداشده بودند،اين تذكر سبب شد كه دوباره سوى خود بازگردند وخود را دريابند.
حالا كار حضرت ابراهيم را چگونه بايد تفسير كنيم؟آياكارى كه ابراهيم(ع)كرد بر خلاف آزادى عقيده-بمعناى رايجآن كه ميگويند عقيده هر كس بايد آزاد باشد-بود،يا آنكه درخدمت آزادى عقيده بمعناى واقعى آن بود؟اگر حضرت ابراهيمميگفت چون اين بتها مورد احترام ميليونها انسان هستند،پسمنهم بآنها احترام ميگذارم،يعنى درست همان چيزى را ابراز ميكردكه اكنون عقيدهاى بسيار رايج است،ايا كار درست و صحيحىانجام داده بود؟از نظر اسلام اين اغراء به جهل (2) است نه خدمتبه آزادى.در تاريخ اسلام نيز ميبينيم درست نظير كار ابراهيم(ع) را پيغمبر اكرم(ص)در فتح مكه انجام داد.آن حضرت به بهانهآزادى عقيده،بتها را باقى نگذاشت.به عكس ديد اين بتها عاملاسارت فكرى مردمند و صدها سال است كه فكر اين مردم اسير اينبتهاى چوبى و فلزى و...شده است،اين بود كه بعنوان اوليناقدام بعد از فتح،تمام آنها را در هم شكست و مردم را واقعا آزادكرد.حالا اين شيوه و رفتار را مقايسه كنيد با رفتار پادشاه انگلستانوقتيكه براى ديدار از هندوستان به آنجا رفته بود.در هندوستان جزءبرنامه سفرش،بازديد از يك بتخانه گنجانده شده بود.خود مردمهند وقتيكه ميخواستند داخل صحن بتخانه شوند،كفشهاى خود راميكندند،اما او بنشانه احترام بيش از حد،هنوز بصحن نرسيدهكفشهايش را كند و بعد هم از همه مؤدبتر در مقابل بتها ايستاد. در تفسير اين حركت عدهاى سادهانديش ميگفتند ببينيد نماينده يكملت روشنفكر چقدر به عقايد مردم احترام ميگذارد.غافل از اينكهاين نيرنگ استعمار است.استعماريكه ميداند كه همين بتخانههاستكه هند را به زنجير كشيده و رام استعمارگران كرده است. اينگونهاحترام گذاشتنها،خدمتبه آزادى و احترام به عقيده نيست،خدمتبه استعمار است. ملت هند اگر از زير بار اين خرافات بيرون بيايد كهديگر بار به انگليسيها نخواهد داد.
يا اينكه در كتابهاى تاريخ خودمان نوشته بودند كوروشچه مرد بزرگ و بزرگوارى بوده كه وقتى به بابل رفت و آنجا را فتح كرد تمام بتخانهها را محترم شمرد.از نظر يك فاتح كه سياستاستعمارگرى دارد،اين كار،امرى عادى و يك نقشه معمولى استولى از نظر بشريت چطور؟آيا خود جناب كوروش به آن اعتقادداشت؟يقينا نه،اما كوروش فكر ميكرد اين اعتقاد كه مردم را دربيخبرى نگاه داشته عامل خوبى براى دربند ماندن آنهاست.اينبود كه دستبه تركيب آنها نزد.
خوب از اين موضوع بگذريم.برگرديم به مطلب آزادىتفكر كه همانطوريكه عرض كردم با آزادى انعقاد فكر نبايد اشتباهشود.هر مكتبى كه به ايدئولوژى خود ايمان و اعتقاد و اعتمادداشته باشد،ناچار بايد طرفدار آزادى انديشه و آزادى تفكر باشد. و به عكس هر مكتبى كه ايمان و اعتمادى به خود ندارد جلو آزادىانديشه و آزادى تفكر را ميگيرد.اينگونه مكاتب ناچارند مردم رادر يك محدوده خاص فكرى نگه دارند و از رشد افكارشانجلوگيرى كنند.اين همان وضعى است كه ما امروز در كشورهاىكمونيستى ميبينيم.در اين كشورها،بدليل وحشتى كه از آسيبپذير بودن ايدئولوژى رسمى وجود دارد،حتى راديوها طورىساخته ميشود كه مردم نتوانند صداى كشورهاى ديگر را بشنوندو در نتيجه يك بعدى و قالبى، آنچنان كه زمامداران ميخواهند،بار بيايند.من اعلام ميكنم كه در رژيم جمهورى اسلامى هيچمحدوديتى براى افكار وجود ندارد و از باصطلاح كاناليزه كردنانديشهها،خبر و اثر نخواهد بود.همه بايد آزاد باشند كه حاصلانديشهها و تفكرات اصيلشان را عرضه كنند.البته تذكر ميدهمكه اين امر سواى توطئه و ريا كارى است توطئه ممنوع است اماعرضه انديشههاى اصيل،آزاد.
دو يا سه روز پيش با چند جوان ماركسيست صحبت ميكردم. ميگفتند آقا به نظر شما اين شعار كه ميگويند«اتحاد،مبارزه،آزادى»چه عيب دارد؟گفتم هيچ عيب ندارد.گفتند پس اينشعار،شعار مشترك هر دويمان باشد.پرسيدم شما كه ميگوئيداتحاد،مبارزه،آيا در مبارزه ميگوئيد،مبارزه با چه كسى؟آيا جزاين است وقتيكه ميگوئيد مبارزه،منظورتان مبارزه با رژيم و گذشتهاز آن با مذهب است؟آيا جز اينست كه شما شعارتان را طورىدر زير لفافه و با يك عبارت مبهم مطرح ميكنيد كه مردم را،يعنى آنهائى كه طرفدار مذهب هستند،بتوانيد زير اين لوا جمعكنيد و بعد بتدريج آنها را اغفال كنيد؟من حاضرم اين شعار رابگويم ولى از اول صريح اعلام ميكنم كه،منظور من از مبارزه،مبارزه عليه امپرياليزم و كمونيزم است.
اين را صريح ميگويم و از هيچ كس هم باكى ندارم. بيائيم حرفهايمان را صريح بزنيم.شما كه به آيت الله خمينى اعتقادنداريد و وقتى كه با هم مينشينيد،ميگوئيد ما تا فلان مرحله با اين مردهستيم و بعد اين چنين با او مبارزه ميكنيم،چرا عكس او را در تظاهراتخودتان بلند ميكنيد؟چرا دروغ ميگوئيد؟او ميگويد جمهورى اسلامىو حرفش را صريح ميزند شما هم حرف خودتان را بزنيد.
آزادى ابراز عقيده يعنى اين كه فكر خودتانرا،يعنى آنچهرا واقعا به آن معتقد هستيد بگوئيد. حال آنكه شما ميخواهيد بنامآزادى عقيده دروغ بگوئيد.آنكه شما به او اعتقاد داريد لنين است.
بسيار خوب،پس عكس لنين را هم بياوريد.ولى من ميپرسم چراعكس پيشواى ما را ميآوريد؟ وقتى عكس امام را ميآوريد در واقعميخواهيد به مردم بگوئيد ما راهى را ميرويم كه اين رهبر ميرود.درصورتيكه شما مىخواهيد براه ديگرى برويد.دروغ گفتن براى چه؟اغفالچرا؟آزادى فكر را با آزادى اغفال و آزادى منافق گرى و آزادى توطئه كردن كه نبايد اشتباه بكنيم. همانطور كه ما صريح و رك و پوستكنده داريم با شما حرف ميزنيم و ميگوئيم آقا رژيم حكومت ايدهآلما،غير از حكومت ايدهآل شماست.رژيم اقتصادى ايدهآل آيندهما،غير از رژيم اقتصادى مطلوب شماست.نظام اعتقادى و فكرى ما،جهان بينى ما،غير از نظام اعتقادى و فكرى و جهان بينى شماست. شما نيز سخن خود را بصراحتبگوئيد.ما حرفها را صريحو رك ميگوئيم تا هر كس كه ميخواهد از اين راه برود و هر كهنميخواهد از راه ديگر.
شما چرا حرف خودتان را رك و پوست كنده نمىزنيد.چراميگوئيد بيائيم از آزادى شعار واحدى بسازيم،حال آن كه شما دردرجه اول از كلمه آزادى،آزادى از مذهب را قصد ميكنيد و ماآزادى از هر نوع اختناقى كه يكى از آنها اختناق كمونيستى است. پس آزادى كه شما ميخواهيد با آزادى مطلوب ما تفاوت دارد.
من به همه اين دوستان غير مسلمان اعلام ميكنم،از نظراسلام تفكر آزاد است،شما هر جور كه ميخواهيد بينديشيد،بينديشيد،هر جور ميخواهيد عقيده خودتان را ابراز كنيد-بشرطىكه فكر واقعى خودتان باشد-ابراز كنيد،هر طور كه ميخواهيدبنويسيد، بنويسيد،هيچ كس ممانعتى نخواهد كرد.
من در همين دانشكده،چند سال پيش نامهاى نوشتم بهشوراى دانشكده و در آن تذكر دادم، يگانه دانشكدهاى كهصلاحيت دارد يك كرسى را اختصاص بدهد به ماركسيسم هميندانشكده الهيات است.ولى نه اينكه ماركسيسم را يك استادمسلمان تدريس كند،بلكه استادى كه واقعا ماركسيسم را شناختهباشد و به آن مومن باشد،و مخصوصا به خدا اعتقاد نداشته باشد. ميبايد به هر قيمتى شده از چنان فردى دعوت كرد تا در اين دانشكده مسائل ماركسيسم را تدريس كند.بعد ما هم ميآئيم و حرفهايمانرا ميزنيم.منطق خودمان را ميگوئيم.هيچ كس هم مجبور نيستمنطق ما را بپذيرد.نبايد اينگونه فكر كرد كه چون اينجا دانشكدهالهيات است،نبايد در آن ماركسيسم تدريس شود.خير ماركسيسمبايد تدريس شود، آنهم توسط استادى كه معتقد به ماركسيسماست.فقط بايد جلو دروغ و حقهبازى را رفتيعنى ديگر يكماركسيست نبايد تمسك به آيه قرآن بكند و بگويد فلان آيه قرآناشاره به فلان اصل ماركسيسم است.ما با اين شيوه مخالفيم.اينخيانتبه قرآن است.
گاهى ديده ميشود نوشتههائى زير پوشش اسلامى،افكارماركسيستى را تبليغ ميكنند،اين هم خيانتى بزرگ است.من درمقدمه چاپ اخير كتاب علل گرايش به ماديگرى،به اختصار اينمطلب را تذكر دادهام.
چندى پيش جزوههائى بدستم رسيد درباره تفسير قرآن.منواقعا هنوز نمىدانم نويسنده يا نويسندگان آنها آيا واقعا اغفالشدهاند يا تعمد به خرج ميدهند.البته احتمال ميدهم كه اينها ازافرادى هستند كه مرعوب و مجذوب مسائل ماركسيستى شدهاند.دركتابهاى اين نويسندگان،تا آنجا كه من خواندهام از تمام آياتقرآن برداشت ماركسيستى شده است.
فى المثل قرآن ميگويد: الذين يؤمنون بالغيب اينها درتفسيرشان مينويسند:مقصود از غيب، غيب انقلاب است.انقلابدو مرحله دارد مرحله غيب و مرحله شهادت.تا وقتى كهنظام امپرياليستى حاكم سرنگون نشده است،انقلاب بايد حالتاستتار داشته باشد،مخفى و به اصطلاح غيب باشد.بعد كه رژيمعوض شد آنوقت مرحله شهادت انقلاب است.مثلا ما تا پارسال در مرحله غيب انقلاب بوديم و امسال در مرحله شهادت انقلاب. ميپرسم چرا به قرآن استناد ميكنيد؟خوب شما هم حرف واقعىخودتان را بزنيد.اينجا ديگر نميشود گفتبه حكم اينكه عقيدهآزاد است،پس نبايد حرفى زد و اعتراضى كرد.اين به آزادىعقيده مربوط نيست، اين وسيله قراردادن و ابزار كردن كتاب مقدسمسلمانان است.اين امر اغفال و توطئه و فريب است.فريب يعنىخيانتبه ديگران يعنى آزادى ديگران،سلامت و حيثيت ديگران راوسيله قرار دادن،و اين نميتواند آزاد باشد.
قرآن كتابى آسمانى است،وحى مجسم است.هر كسى كهبگويد در اين كتاب آسمانى معجزهاى وجود ندارد من فكر ميكنميا چيزى نميفهمد و بىدانش است و يا آنكه دروغ ميگويد واصلا مسلمان نيست.قرآن معجزههاى زيادى نقل كرده است و اينجهت در اين كتاب قابل بحث نيست.
از جمله مسائلى كه در قرآن طرح شده،داستان اصحاب فيلاست.آنطور كه از كتابهاى تاريخ استفاده ميشود و خود قرآن هماشاره دارد،حبشىها به مكه حمله ميكنند تا خانه كعبه،اين معبدابراهيمى را خراب كنند.بعد قرآن نقل ميكند كه خداوند متعالمرغهائى را فرستاد،اين مرغان از كنار درياى احمر به پرواز درآمدند و هر كدامشان يك سجيل-سنگ گلى يا گل سنگ شده-بهمنقار داشتند.قرآن اين مرغها را ابابيل مينامد و بعضيها ميگويندريشه اين كلمه يعنى ابل با كلمه آبله يكى است.به هر حال مرغهاسجيلها را به سرلشكريان حبشى فرو ريختند و لشكريان شبيه خرمنگندمى كه ملخ به آن هجوم ببرد همگى بر زمين ريختند و هلاكشدند.تا اينجاى مطلب كاملا قطعى است.اما اينكه جزئيات امرچه بوده است،آيا سربازها به آبله و يا چيزى شبيه به آن دچار شدند يا نه،بدرستى معلوم نيست.از طرف ديگر زمان نزول سورهفيل چهل سال بعد از رخ دادن اين واقعه در مكه بوده است و بههمين خاطر بسيارى از مردمى كه خود شاهد ماجرا بودهاند،درزمان نزول سوره حضور داشتهاند و مسلما اگر چنين حادثهاى آنطوركه قرآن شرح ميدهد واقع نشده بود،اغلب آن شهود كه دشمنانپيامبر بودند او را به دروغگوئى متهم ميكردند و حرفش را ازاعتبار ميانداختند.
در تفسير اين سوره،در اين جزوهها مينويسند،قضيه از اينقرار بوده كه در زمان تولد پيغمبر در مكه يك گروه انقلابى زندگىميكردند كه با استعمار جهانى در حال مبارزه بودند.بعد استعمارجهانى اين گروه انقلابى را كشف كرد و براى نابود كردن آن بهمكه حملهور شد،اين گروه هم مثل مرغ پريدند و لشكريان استعماررا تار و مار كردند.بعد نويسنده تفسير مينويسد،اينكه چنينموضوعى در هيچ تاريخى نوشته نشده استبما ربطى ندارد.ما كهنمىتوانيم به خاطر اينكه موضوع در هيچ كجا به اين شكل ضبطنشده از حرف خودمان برگرديم.
روشن است كه چنين برداشتى از قرآن درست نيست.من بهاين برادران نصيحت ميكنم، اندرز ميدهم،كه اگر شما ميبينيدافرادى در تفسير آيات احتياط را حتى به حد وسواس رساندهاندكه البته من در اين جهت موافق نيستم-روى حسابهائى استكه پيش خودشان دارند و نمىخواهند نسنجيده هر چه كه دلشانميخواهد بنام آيات قرآن بنويسند.اما در مقابل اين عده،راه افراطرا هم نبايد در پيش گرفت.اسلام ميگويد همه جهان با همهقوانينش و با همه اجزائش از سنگ گرفته تا باد و آب و مرغ وماهى و...همه و همه در تسخير اراده حق قرار دارند و بمنزله جنود الهى به حساب ميآيند.كافى است ارادهاى تعلق بگيرد تااين باد بصورت لشكرى در آيد و يا...
جمله ذرات زمين و آسمان لشكر حقند گاه امتحان
اگر خدا بخواهد اوضاع عالم را هر جور كه اراده كرده استتغيير مىدهد.اما متاسفانه صاحبان اين افكار نمىخواهند زير باراين حقايق بروند.ميگويند چون ماده و ماديات استقرار بالذاتدارند پس امكان ندارد كه از مسير خود خارج بشوند اين استكه ميآيند و آيات قرآن را اينچنين تفسير ميكنند.من صريحا اعلامخطر ميكنم كه نشر چنين افكارى خدمتبه اسلام نيست،خدمتبه استعمار است.
در دنباله عرايضم لازمست توضيحى هم درباره حكومتاسلامى آينده ايران عرض كنم. همانطوريكه رهبر و امام ما مكررگفتهاند (3) در حكومت اسلامى احزاب آزادند،هر حزبى اگر عقيدهغير اسلامى هم دارد،آزاد است.اما ما اجازه توطئه گرى و فريبكارى نمىدهيم.
احزاب و افراد در حدى كه عقيده خودشان را صريحاميگويند،و با منطق خود به جنگ منطق ما ميآيند،آنها را ميپذيريم. اما اگر بخواهند در زير لواى اسلام،افكار و عقايد خودشان رابگويند ما حق داريم كه از اسلام خودمان دفاع كنيم و بگوئيماسلام چنين چيزى نمىگويد. حق داريم بگوئيم بنام اسلام اينكاررا نكنيد.چنين آزادى بحث و گفتگوئى را گمان نمىكنم در جائى ديگر نظيرى بتوان برايش پيدا كرد.شما كى در تاريخ عالمديدهايد كه در مملكتى كه همه مردمش احساسات مذهبى دارندبه غير مذهبىها آن اندازه آزادى بدهند كه بيايند در مسجد پيامبريا در مكه بنشينند و حرف خودشان را آنطور كه دلشان ميخواهدبزنند،خدا را انكار كنند،منكر پيامبرى پيامبر شوند،نماز و حج و...را رد كنند و بگويند ما اينها را قبول نداريم،اما معتقدانمذهب با نهايت احترام با آنها برخورد كنند.
در تاريخ اسلام از اين نمونههاى درخشان فراوان ميبينيم. و بدليل همين آزاديها بود كه اسلام توانستباقى بماند.اگر درصدر اسلام در جواب كسيكه ميآمد و ميگفت من خدا را قبولندارم،ميگفتند بزنيد و بكشيد،امروز ديگر اسلامى وجود نداشت. اسلام باين دليل باقيمانده كه با شجاعت و با صراحتبا افكارمختلف مواجه شده است.
داستان مفضل را همه شما شنيدهايد.مفضل يكى از اصحابامام صادق(ع)بود.روزى در مسجد پيامبر نماز مىگزاشت،دراين وقت دو نفر مادى مسلك هم وارد شدند و در كنار او شروعكردند به صحبت كردن بطورى كه او صداى آنها را ميشنيد.آنهادر ضمن صحبتهايشان مسئله پيغمبر را مطرح كردند و گفتند مردنابغهاى بوده كه ميخواسته تحولى در جامعهاش ايجاد بكند،فكركرده كه بهترين راه تحول اينست كه از راه مذهب وارد شود. البته خود او به خدا و روز قيامت اعتقاد نداشته است ولى از مذهببعنوان يك ابزار استفاده كرده.مفضل شروع كرد به پرخاش كردنبآنها.گفتند اول بگو از كدام گروه و از اتباع چه كسى هستى؟اگراز پيروان امام جعفر صادق هستى بايد بدانى كه ما،در حضور او اينحرفها و بالاتر از اينها را مطرح ميكنيم و او نه تنها عصبانى نميشود،بلكه همه حرفهايمان را با متانت گوش مىدهد و درانتها پاسخ همه آنها را با استدلال بيان مىكند و خطاهاى آنهارا نشان ميدهد.
اين چنين بوده كه اسلام توانسته استباقى بماند.شمافكر ميكنيد در طول تاريخ اسلام، حرفها و ايرادات ماديين را چهكسى منعكس كرده و نگاهداشته است؟خود ماديين؟نه، برويدمطالعه كنيد ببينيد كه حرفهاى ماديين را فقط علماى مذهبىنگاهداشتهاند.يعنى آنها زمانى اين حرفها را به مذهبيها عرضهكردهاند و علماى مذهبى نيز با آنها به مباحثه برخاستهاند و بعد آنافكار را در كتابهاى خودشان ضبط كردهاند.تمام اين حرفها بهخاطر ورود در كتاب علماى مذهبى تا به زمان ما باقى مانده استو الا آثار خود آنها اغلب از بين رفته و يا در دسترس نيست.
شما بعنوان نمونه،احتجاجات طبرسى و يا احتجاجات بحاررا ببينيد كه تا چه اندازه ايرادات و ادعاهاى اين گروه را در خودمنعكس كردهاند.در آينده هم اسلام،فقط و فقط با مواجهه صريحو شجاعانه با عقايد و افكار مختلف است كه ميتواند به حيات خودادامه دهد.من به جوانان و طرفداران اسلام هشدار ميدهم كهخيال نكنند راه حفظ معتقدات اسلامى، جلوگيرى از ابراز عقيدهديگران است.از اسلام فقط با يك نيرو ميشود پاسدارى كرد و آنعلم است و آزادى دادن به افكار مخالف و مواجهه صريح و روشنبا آنها.
متاسفم كه فرصتبيشترى براى ادامه صحبت ندارم،در عينحال اين عذر را هم دارم كه از قبل موضوع خاصى را پيش بينىنكرده بودم.در هر حال اميدوارم اين دانشكده در انجام رسالتخودش موفق باشد و نه فقط اين دانشكده،كه تمام قشرها و طبقات مختلف مردم متعهد.
نهضت ما در جهان انعكاس عظيمى پيدا كرده است.در دنياميگويند راهپيمائيهائيكه اين روزها در ايران صورت ميگيرد،درتاريخ جهان بيسابقه است.اين استقباليكه روز جمعه (4) پيش بينىميشود،شايد در دنيا نظير نداشته باشد.
برادران،من از شما ميپرسم چه نيروئى ميتواند از سى و پنجميليون جمعيتيك كشور،اقلا سى ميليون نفر آنها را واقعا انقلابىكند؟آنهائيكه تاريخ انقلابهاى دنيا را خواندهاند ميدانند هيچانقلابى از جهت گستردگى و شمول بپاى انقلاب ايران نميرسد.
شما بعنوان يك نمونه،ملاحظه كنيد اين برادران خلبان را. شايد كمتر كسى تصور ميكرد كه احساسات و اعتقادات مذهبى دربطن روح اين گروه،اينقدر قوى و نيرومند است.اينها در ميانتعجب همه،از سر ايمان و اعتقاد اعتصاب ميكنند و زير بار هيچقدرتى و هيچ تهديدى هم نميروند.اما وقتيكه صحبت از آمدنامام است،داوطلب ميشوند امام را بياورند.دستگاه مخالفتميكند،تهديد ميكند،از قراريكه خودشان نقل ميكردند،از طرفدولتبآنها هشدار ميدهند كه شما هيچ سمتى نداريد و اگر بخواهيدبرويد با راكتشما را ميزنيم و نابودتان ميكنيم.ميگويند با همهاينها ما حركت ميكنيم.ما ميرويم،شما هر كارى كه ميخواهيدبكنيد. ناچار دستگاه عقب نشينى ميكند و اجازه ميدهد يك خط رادر ميان تمام خطوط هوائى بازگشائى كنند و خلبانان اسم اين خطرا هم گذاشتند پرواز انقلاب،چه اسم زيبائى.
كجايند آنهائيكه ميگويند مذهب فقط مال پيرمردها و پيرزنها و جنوب شهرىهاست.نهضتى كه روستائى و شهرى،كارگر وكشاورز،دانشجو و استاد،وكيل و كارمند،همه و همه در آنشركت دارند.اساسا غير از مذهب و آن هم مذهبى مانند اسلام،كدام نيرو ميتواند اينچنين انقلابى را بوجود بياورد؟
من بتدريج اين اميد در دلم زنده ميشود كه اين انقلاببه ايران محدود نميماند،هفت صد ميليون مسلمان را در بر خواهدگرفت و چه افتخارى براى ايران خواهد بود كه يك انقلاب اسلامىاز ايران شروع بشود و تمام كشورهاى اسلامى را زير نفوذ خودشبگيرد،كه مطمئنا خواهد گرفت.
از قرارى كه به من اطلاع دادهاند چند روز پيش،كارتر بهآيت الله خمينى راجع به بختيار اخطار كرد كه هر دو ابرقدرت برروى اين دولت توافق دارند و شما حساب كار خودتان را بكنيد. اما اين مرد بزرگ اعتنائى باين تهديد نكرد.
من كه قريب دوازده سال در خدمت اين مرد بزرگ تحصيلكردهام،باز وقتيكه در سفر اخير به پاريس به ملاقات و زيارت ايشانرفتم،چيزهائى از روحيه او درك كردم كه نه فقط بر حيرت من،بلكه بر ايمانم نيز اضافه كرد.وقتى برگشتم،دوستانم پرسيدند چهديدى؟گفتم چهار تا«آمن»ديدم.
آمن بهدفه،بهدفش ايمان دارد.دنيا اگر جمع بشود نميتوانداو را از هدفش منصرف كند.
آمن بسبيله،براهيكه انتخاب كرده ايمان دارد.امكان نداردبتوان او را از اين راه منصرف كرد. شبيه همان ايمانيكه پيغمبربهدفش و براهش داشت.
آمن بقوله،در ميان همه رفقا و دوستانيكه سراغ دارم احدىمثل ايشان به روحيه مردم ايران ايمان ندارد.بايشان نصيحت ميكنند كه آقا كمى يواشتر،مردم دارند سرد ميشوند،مردم دارند ازپاى در ميآيند،ميگويد نه مردم اينجور نيستند كه شما ميگوئيد.منمردم را بهتر ميشناسم.و ما همگى ميبينيم كه روز به روز صحتسخنايشان بيشتر آشكار ميشود.
و بالاخره بالاتر از همه آمن بربه،در يك جلسه خصوصىايشان بمن ميگفت فلانى اين ما نيستيم كه چنين ميكنيم.مندستخدا را بوضوح حس ميكنم.آدميكه دستخدا و نايتخدارا حس ميكند و در راه خدا قدم برميدارد،خدا هم بمصداق انتنصروا الله ينصركم بر نصرت او اضافه ميكند.يا آنچنان كه درداستان اصحاب كهف مطرح ميشود،قرآن ميگويد آنها جوانمردانىبودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند و باو اعتماد و تكيه كردند،خدا هم بر ايمانشان افزود (5) .آنها براى خدا قيام كردند و خدا همدلهاى آنها را محكم كرد (6) .
اين چنين هدايت و تاييدى را من بوضوح در اين مردميبينم.او براى خدا قيام كرده و خداى متعال هم قلبى قوى باوعنايت كرده است كه اصلا تزلزل و ترس در آن راه ندارد.اطباءفرانسه كه اخيرا اين پير مرد هشتاد و چند ساله را كه لا اقل پانزدهسال است دچار جنگ اعصاب و ناراحتى روحى است و اخيرا همجوانى آنچنان برومند را از دست داده،معاينه كردند،نظر دادندقلب او نظير قلب يك جوان بيستساله است.او كه در راه خداقدم برداشته آنچه را قرآن وعده داده استبه تجربه دريافته.
قرآن وعده داده است كه براى خدا قيام كنيد،براى خدا عمل كنيد،آن وقت عنايتخدا را ميبينيد.اگر توى خانهاتبنشينى خدا را نميبينى.اگر ساكتباشى،عنايتخدا را نميبينى. براى خدا حركت كن آنوقت است كه خدا را و عنايت او را ميبينى. آدمى كه باميد خدا و براى خدا حركت كرده،از تهديد آمريكا،حتى اگر شوروى را هم ضميمهاش كنند،هيچ ترسى بدل راهنخواهد داد.در مورد اين مرد بزرگ يكى ديگر از خصوصياتشرا بگويم،شايد شما باورتان نشود اين مردى كه روزها مينشيند واين اعلاميههاى آتشين را ميدهد،سحرها اقلا يك ساعتبا خداىخودش راز و نياز ميكند و آنچنان اشكهائى ميريزد كه باورشمشكل است.
اين مرد درست نمونه على(ع)است.درباره على گفتهاند كهدر ميدان جنگ به روى دشمن لبخند ميزند و در محراب عبادتاز شدت زارى بيهوش ميشود.و ما نمونه او را در اين مرد ميبينيم.
اميدوارم خدا باين رهبر عمر طولانى و توفيق خدمت عنايتبفرمايد و بهمه ما نيز توفيق بدهد كه پاسدار منطقى اسلام باشيم.
و السلام
پىنوشتها:
1- اين اصطلاح قرآنى كه هزار و چهار صد سال پيش مطرح شده استتقريبا معادل اصطلاح از خود بيگانگى و بازگشتبخويش است كه در آثارهگل و ماركس و پيروان او،بر روى آن تاكيد بسيار شده است و روشنفكرانما متاسفانه بعوض اخذ آن از قرآن و درك معناى عميق آن از اين كتاب،آنرا از غرب اخذ كردهاند.
2- اغراء به جهل:كشانيدن به جهل.
3- فرق رهبر ما با ديگر رهبران اينست كه او آنچه را كه ميگويد همانراعمل ميكند اما رهبران ديگر،اول باغ سبز و سرخ نشان ميدهند و بعد هممنكر همه ادعاهاى قبلى ميشوند.
4- روز ورود امام به تهران.
5- انهم فتيه آمنوا بربهم و زدناهم هدى. كهف-13.
6- و ربطنا على قلوبهم اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض .كهف-14
ماهيت و عوامل انقلاب اسلامى ايران
سخنرانى در مسجد الجواد
تذكر:
اين مقاله مجموعه چند سخنرانى استاد شهيد در مسجدالجواد است كه در فروردين ماه پنجاه و هشت ايراد گرديد و ازجمله آخرين كنفرانسهاى عمومى آن مرحوم به حساب مىآيد. از آنجا كه پارهاى از نكات طرح شده در اين مجموعه گفتار،باآنچه كه ايشان در مسجد فرشته بيان كردهاند،مشترك بوده است،لذا مواردى را كه در سخنرانيهاى مسجد فرشته ذكر گرديدهبصورت پاورقى به اين مقاله اضافه كردهايم.
بسم الله الرحمن الرحيم
در آغاز سخن به مضمون يك آيه از آيات كريمه قرآن اشارهميكنم كه در حكم ديباچه اين بحثخواهد بود.خداوند رحماندر سوره مباركه مائده ميفرمايد:
اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون... (1)
آيه خطاب به مسلمانان ميفرمايد:اكنون ديگر كافران ازدين شما نا اميد شدهاند.آنها نااميدند از اينكه بتوانند با دين شمامبارزه كنند.دشمنان شما شكست قطعى خوردهاند و ديگر از ناحيه آنها خطرى شما را تهديد نميكند.اما امروز كه روز پيروزى استبايد از چيز ديگرى ترس داشته باشيد و آن ترس از منست.
مفسرين در تفسير اين آيه گفتهاند منظور اين است كه ازاين پس خطر از درون شما را تهديد ميكند نه از بيرون.يعنى كهخطر بكلى رفع نشده بلكه تنها خطر دشمن خارجى از ميان رفتهاست.
«از خدا ترسيدن»كه در آيه آمده استبمعناى ترس ازقانون خداست،ترس از آنكه خداوند،نه با فضلش،بلكه با عدلشبا ما رفتار كند.در دعاى ماثور از امام على(ع)ميخوانيم:يا منلا يخاف الا عدله...اى كسيكه ترس از او ترس از عدالت اوست. در يك نظام عادلانه كه در آن حقيقتا هيچ ظلم و اجحافى نسبتبههيچكس صورت نميگيرد،انسان تنها از اجراى عدالت است كهميترسد.ترس او از اين خواهد بود كه مبادا خطائى مرتكب شودكه مستحق مجازات گردد. اينست كه ميگويند ترس از خدا درنهايت امر بر ميگردد به ترس از خود،يعنى به ترس از تخلفات وجرائم خود.
آنجا كه ميفرمايد اى مسلمانان،در آستانه پيروزى و شكستخصم،ديگر از دشمن بيرونى نترسيد،بلكه از دشمن درون ترسداشته باشيد،به يك معنا با آن حديث معروف كه پيغمبر اكرمخطاب به جنگاورانى كه از غزوهاى برميگشتند بيان فرمود،ارتباطپيدا ميكند.پيغمبر در آنجا فرموده بود:شما از جهاد كوچكترباز گشتيد اما جهاد بزرگتر هنوز باقى است (2) .
مولوى ميگويد:
اى شهان كشتيم ما خصم برون مانده خصمى زان بتر در اندرون
آيهاى كه برايتان تلاوت كردم همراه آيه يازده از سوره رعد ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم... (3) اساس و بنيانمناسبى را تشكيل ميدهند براى تحليل تاريخ اسلام.
بررسى تاريخ اسلام نشان ميدهد كه بعد از وفات پيغمبرمسير انقلاب اسلامى كه آن حضرت ايجاد كرده بود عوض شد.دراثر رخنه افراد فرصت طلب و رخنه دشمنانى كه تا ديروز با اسلامميجنگيدند،اما بعدها با تغيير شكل و قيافه خود را در صفوفمسلمانان داخل كرده بودند،مسير اين انقلاب و شكل و محتواىآن تا حدود زيادى عوض گرديد،بدين ترتيب كه از اواخر قرن اولهجرى،تلاشهائى آغاز شد تا از اين انقلاب ماهيت اسلامى يكانقلاب ماهيتا قومى و عربى تعبير بشود.وارثان ميراث پيامبر بهعوض اين كه اعتقاد داشته باشند كه اين اسلام و ارزشهاى اسلامىبود كه پيروز گرديد و بعوض آنكه به حفظ و تداوم دستاوردهاىانقلاب اسلامى با همان معيارها و با همان اصول اعتقاد داشتهباشند،اعتقاد پيدا كردند به اينكه انقلاب ماهيتى قومى و عربىداشته و اين ملت عرب بوده است كه با ملل غير عرب جنگيده وآنها را شكست داده است.بديهى است كه همين امر براى ايجادشكاف در درون جامعه اسلامى كافى بود.
در برابر اين جريان گروهى به حق ادعا كردند كه آنچه شمابعنوان اسلام مطرح ميكنيد اسلام واقعى نيست،زيرا در اسلامحقيقى،مسائل قومى و نژادى محلى از اعراب ندارد.از سوى ديگرگروهى نيز اين مسئله را مطرح كردند كه حالا كه پاى قوميت در ميان است چرا قوم عرب؟چرا ما نبايد سرورى و آقائى داشته باشيم؟ به اين ترتيب نطفه جنگهاى قومى و نژادى و يا به اصطلاح امروزناسيوناليستى و راسيستى در ميان امت مسلمان بسته شد.
تاريخ دو سه قرن اوليه اسلام،مالامال از جدالها و نزاعهابين نژادهاى عرب،ايرانى،ترك،اقوام ما وراء النهر و...است. در ابتدا،در دوره بنى اميه،نژاد عرب روى كار آمد.بنى عباس كهبه خلافت رسيدند،با آنكه عرب بودند اما چون با بنى اميه ضديتداشتند،ايرانيها را تقويت كردند و زبان و خط فارسى را رواجدادند.بعدها متوكل عباسى،هم بدليل آنكه پيوندى با نژادترك پيدا كرده بودند (4) و هم از آن جهت كه ميخواستخودشرا از شر ايرانيها خلاص كند تركها را بر امور مسلط كرد،و اعرابو ايرانيها را زير دست قوم ترك قرار داد.
امروز نيز ما درست در وضعى قرار داريم نظير اوضاع ايام آخرعمر پيامبر،يعنى وقتى كه آيه اليوم يئس الذين...نازل شد.پيامقرآن به ما نيز اين است كه حالا كه بر دشمن بيرونى پيروز شدهايدو نيروهاى او را متلاشى كردهايد،ديگر از او ترسى نداشته باشيد،بلكه اكنون بايد از خود ترس داشته باشيد،از منحرف شدن نهضتو انقلاب است كه بايد ترس داشته باشيد.اگر ما با واقع بينى و دقتكامل با مسائل فعلى انقلاب مواجه نشويم و در آن تعصبات وخودخواهىها را دخالت دهيم،شكست انقلابمان بر اساس قاعده«و اخشون»و براساس قاعده«ان الله لا يغير...»حتمى الوقوع خواهد بود،درستبه همانگونه كه نهضت صدر اسلام نيز بر همين اساسبا شكست روبرو شد.
اصلى كه در بسيارى از موارد صدق ميكند اين است كه نگهداشتن يك موهبت از بدست آوردنش اگر نگوئيم مشكلتر،مطمئناآسانتر نيست.قدما ميگفتند جهان گيرى از جهاندارى سادهتر است. و ما بايد بگوئيم انقلاب ايجاد كردن از انقلاب نگاهداشتن سهلتراست.در همين انقلاب خودمان بوضوح ميبينيم كه از وقتى كه بهاصطلاح شرايط سازندگى پيش آمده،آن نشاط و قوت و قدرتى را كهانقلاب در حال كوبيدن دشمن بيرونى داشت،تا حدود زيادى ازدست داده و يك نوع تشتت و تفرقه در آن پيدا شده است.البتهاين تفرقه يك امر غير مترقبه و غير قابل پيش بينى نبود،از قبلحدس زده ميشد كه با رفتن شاه آن وحدت و يك پارچگى كه درميان مردم بود تضعيف شود.
از اينجا معلوم ميشود كه بررسى ماهيت اين انقلاب بعنوانيك پديده اجتماعى ضرورت اساسى دارد.ما ميبايد انقلاب خودمانرا بشناسيم و همه جنبههايش را به بهترين نحو تحليل كنيم.تنهابا اين شناختن و تحليل كردن است كه امكان تداوم بخشيدن بهانقلاب و امكان حفظ و نگهدارى آنرا پيدا خواهيم كرد.
لازم است ابتدا يك بحث كلى درباره انقلابها مطرح كنيمو بعد از آن،انقلاب ايران را بطور اخص مورد بررسى قرار دهيمدر اولين قدم بايد ببينيم انقلاب يعنى چه؟انقلاب عبارتست ازطغيان و عصيان مردم يك ناحيه و يا يك سرزمين،عليه نظم حاكمموجود براى ايجاد نظمى مطلوب.به بيان ديگر انقلاب از مقولهعصيان و طغيان است عليه وضع حاكم،بمنظور استقرار وضعى ديگر (5) باين ترتيب معلوم ميشود كه ريشه هر انقلاب دو چيز است، يكىنارضائى و خشم از وضع موجود،و ديگر آرمان يك وضع مطلوب، شناختن يك انقلاب يعنى شناخت عوامل نارضائى و شناخت آرمانمردم.
در مورد انقلابها بطور كلى دو نظريه وجود دارد،يك نظريهاين است كه اصلا همه انقلابهاى اجتماعى عالم،اگر چه در ظاهرممكنستشكلهاى مختلف و متفاوتى داشته باشد،روح و ماهيتشانيكى است.پيروان اين نظريه ميگويند تمام انقلابها در دنيا،چهانقلاب صدر اسلام چه انقلاب كبير فرانسه،جه انقلاب اكتبر و ياانقلاب فرهنگى چين و...با اينكه شكلهايشان فرق ميكند در واقعيك نوع انقلاب بيشتر نيستند.در ظاهر به نظر ميرسد كه يكانقلاب مثلا علمى است و ديگرى سياسى است،يكى ديگر انقلابمذهبى و قس عليهذا،با اين حال روح و ماهيت همه اينها يكچيز بيشتر نيست،روح و ماهيت تمام انقلابها اقتصادى و مادىاست.
انقلابها از اين جهت درستشبيه يك بيمارى است كه درموارد مختلف آثار و علائم متفاوت و مختلفى نشان ميدهد،امايك طبيب و پزشك ميفهمد كه همه اين علائم مختلف و متفاوت و همه اين نشانهها و آثار كه بظاهر مختلفند يك ريشه بيشترندارند.اين آقايان ميگويند در همه انقلابها،در واقع نارضائيها درنهايت امر بيك نارضائى برميگردند خشمها نيز همگى بيك خشم،و آرمانها نيز همگى بيك آرمان منتهى ميشوند.تمام انقلابهاىدنيا در واقع انقلابهاى محرومان است عليه برخوردارها.ريشههمه انقلابها در آخر بمحروميتبرميگردد. (6)
در زمان ما اين مسئله-تكيه بر روى منشا طبقاتى انقلابها-رواج بسيار پيدا كرده و حتى كسانى هم كه از مفاهيم اسلامىسخن ميگويند و دم از فرهنگ اسلامى ميزنند،خيلى زياد روىمسئله مستضعفين،استضعافگرى و استضعاف شدگى تكيه ميكنند. بطورى كه اين افراط بنوعى تحريف و انحراف كشيده شده است.
پيروان نظريه دوم ميگويند،بخلاف آنچه معتقدان نظر اولادعا ميكنند،همه انقلابها ريشه مادى صرف ندارد.البته ممكناست ريشه پارهاى از انقلابها دو قطبى شدن جامعه از نظر اقتصادىو مادى باشد،و يك شاهد مثال در اينمورد تعبير حضرت امير(ع) است در خطبهاى كه بمناسبت آغاز خلافت ايراد فرمود. (7) .
امام عليه السلام در اين خطبه از كظه ظالم-سيرى و اشباعظالم-و سغب مظلوم-گرسنه ماندن مظلوم-نام ميبرد.يعنىدو قطبى شدن جامعه و تقسيم آن بمعدودى افراد سير و كثيرىافراد گرسنه.سيرى كه از شدت پرخورى ثقل كرده و باصطلاح تخمه(سوء هاضمه)پيدا ميكند و گرسنهاى كه از شدت محروميتشكمشبه پشتش مىچسبد.
بر طبق نظر دوم درباره انقلابها،تقسيم جامعه از نظراجتماعى و اقتصادى به دو قطب محروم و مرفه شرط ضرورى پيدايشانقلاب نيست.بسا ممكن است انقلابى خصلت انسانى محضداشته باشد.طغيان به جهت گرسنگى،اختصاص بانسان ندارد. حيوان هم اگر خيلى گرسنه بماند بسا هست كه عليه انسان يا حيوانهاىديگر و يا حتى عليه صاحبش طغيان ميكند.حال آنكه در بسيارىموارد انقلابها صرفا خصلت انسانى داشتهاند.انقلاب هنگامىمىتواند انسانى باشد كه ماهيتى آزاديخواهانه و ماهيتىسياسى داشته باشد نه ماهيتى اقتصادى.چون اين امكان هست درجامعهاى شكمها را سير بكنند و گرسنگىها را تا حدى و يا بطور كلىاز بين ببرند،ولى بمردم حق آزادى ندهند،حق دخالت در سرنوشتخود و حق اظهار نظر و اظهار عقيده را از آنها سلب بكنند.مىدانيمكه هيچ كدام از اين مسائل به عوامل اقتصادى مربوط نيستند. در چنين جامعهاى،مردم براى كسب اين حقوق از دست رفتهقيام ميكنند و انقلاب براه مياندازند و به اين ترتيب انقلابى نهبا ماهيت اقتصادى بلكه با ماهيتى دمكراتيك و ليبرالى بوجودميآورند.
علاوه بر دو نوع ماهيتى كه ذكر كرديم،انقلاب ميتواندماهيتى اعتقادى و ايدئولوژيك داشته باشد.بدين معنى كه مردمىكه به يك مكتب ايمان و اعتقاد دارند و به ارزشهاى معنوى آنمكتب،شديدا وابسته هستند،وقتيكه مكتب خود را در معرض آسيب ميبينند و وقتى آنرا آماج حملههاى بنيان برافكن ميبينند،خشمگين و ناراضى از آسيبهائى كه بر پيكر مكتب وارد شده و درآرمان برقرارى مكتب بطور كامل و بى نقص،دستبه قيام ميزنند. انقلاب اين مردم ربطى به سير يا گرسنه بودن شكمشان و يا ارتباطىبا داشتن يا نداشتن آزادى سياسى ندارد،چرا كه ممكن است اينانهم شكمشان سير باشد و هم آزادى سياسى داشته باشند اما از آنجاكه مكتبى را كه در آرزو و آرمان آن هستند،استقرار نيافته ميبينند،برميخيزند و قيام ميكنند.
اگر بخواهيم عوامل ايجاد انقلاب را دسته بندى كنيم،بايننتيجه ميرسيم كه عامل ايجاد قيامها يا از نوع عامل اقتصادى ومادى است،يعنى قطبى شدن جامعه و تقسيم آن به دو قطب مرفهو محروم،و برخوردار و بىنصيب است كه سبب قيام ميگردد.
طبعا آرمان چنين قيامى هم رسيدن بجامعه ايست كه در آناز اين شكافهاى طبقاتى اثرى نباشد،يعنى رسيدن بجامعهاى بىطبقه.و يا عامل آن،وجود خصلتهاى آزاديخواهانه در بشر است. يكى از ارزشهاى والاى انسانى همين خصوصيت آزاديخواهى اوستيعنى براى يك انسان،آزاد بودن و آقا بالا سر نداشتن از هر اندازهارزش مادى ارجمندتر است (8) .
در نامه دانشوران نوشتهاند،بو على سينا در وقتيكه شغلوزارت همدان را داشت (9) روزى با دبدبه و كبكبه وزارت از راهى ميگذشت اتفاقا ديد كناسى در كنار ديوارى مشغول خالى كردنچاه است.كناس ضمن كار اين شعر را با خود زمزمه ميكرد:
گرامى داشتم اى نفس از آنت كه آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلى از ديدن وضع كناس و شعرى كه ميخواند بخنده افتادبا خود فكر كرد اين بابا با اين شغل پستى كه براى خودشانتخاب كرده،تازه هنوز سر نفس خود منت ميگذارد كه من تو رامحترم شمردم.دستور داد كناس را بحضورش بياورند.بعد رو به اوكرد و گفت،انصاف اينست كه هيچ كس در دنيا به اندازه تونفس خودش را گرامى نداشته است.كناس نگاهى بدبدبه و كبكبهبوعلى كرد،فهميد كه او وزير است،جواب داد،شغل من با همهپستى كه دارد بمراتب شريفتر از شغل تو است تو ناچارى هر روز كهپيش پادشاه ميروى تا بحد ركوع در جلوى او خم شوى،حال آنكه من آزادم و نياز به بندگى كسى ندارم،نوشتهاند بوعلى باشرمسارى از كناس جدا شد و رفت.
آنچه كه كناس بر زبان آورد،حكايت از واقعيتى ميكند كهدر فطرت هر انسانى قرار دارد.اين فطرت آزادگى انسان است كهكناسى را،به خم شدن در برابر يك جبار،يك پادشاه،و يا يكانسان مثل خود ترجيح ميدهد،و لو هر قدر هم كه انجام چنينكارى مزاياى مادى بدنبال داشته باشد.در نقطه مقابل انسان ازاين جهت،حيوان قرار دارد كه اين مسئله برايش مطرح نيست،حيوان تنها ميخواهد شكمش سير باشد و ديگر هيچ،حال آنكهيك انسان آزادگى را به هر چيز ديگر ترجيح ميدهد.
باين ترتيب بسيار طبيعى است كه عامل حركت ملتى،عاملسياسى باشد نه عامل اقتصادى، و مادى.انقلاب فرانسه بعنوانمثال،از اين قبيل انقلابهاست،بعد از آنكه فيلسوفان و حكمائىنظير روسو آنهمه تبليغ درباره آزادى و آزادى خواهى و حيثيتانسانى و حريت و ارزشهاى آن كردند،زمينه قيام را آماده ساختند ومردم كه بيدار شده بودند،براى كسب آزادى انقلاب كردند.
عامل سوم ايجاد انقلابها،عامل آرمان خواهى و عقيده طلبىاست،انقلابهاى اصطلاحا ايدئولوژيك.اينگونه انقلابها جنگعقايدند نه جنگ اقتصادى در مظهر عقايد.جنگهاى مذهبى نمونهخوبى از نبردهائى است كه بر سر عقيده و آرمان بر پا ميگردد.قرآننيز بر اين نكته تكيه ميكند،در آيه سيزدهم سوره آل عمران نكتهظريفى مندرج است.آيه مربوط بجنگ مسلمانان با كفار در غزوهبدر است.آنجا كه آيه از مؤمنان نام ميبرد،جنگ آنان را جنگايدئولوژيك و جنك عقيده مينامد.حال آنكه از جنگ كافران بجنگعقيده تعبير نميكند.آيه ميفرمايد:
قد كان لكم آية فى فئتين التقتا فئة تقاتل فى سبيل الله و اخرى كافرة (10)
در برخوردى كه ميان دو گروه روى داد،عبرت و نشانهاىبراى شما وجود دارد،يك گروه از اينان در راه خدا يعنى براىايمان و عقيدهشان ميجنگيدند،و اما آن گروه ديگر كافر بودند. آيهنميگويد كه گروه دوم نيز در راه عقيده نبرد ميكردند،زيرا جنگ آنهاواقعا ماهيت ايمانى نداشت،حمايت امثال ابو سفيان از بتها،بدليلاعتقاد به بتها نبود چرا كه ابو سفيان ميدانست اگر نظم تازهاىمستقر شود،از قدرت و شوكت او چيزى باقى نميماند،او در واقعاز منافع خودش دفاع ميكرد نه از اعتقاداتش.
اكنون نهضت ما با اين پرسش روبروست كه،اساسا انقلابايران چه ماهيتى دارد؟آيا ماهيت طبقاتى دارد؟آيا ماهيتليبراليستى دارد؟آيا ماهيت ايدئولوژيكى و اعتقادى و اسلامىدارد؟ آنهائى كه معتقدند تمام انقلابها ماهيت مادى و طبقاتىدارد،ميگويند واقعيت اين است كه انقلاب ايران قيام محرومينعليه مرفهها بوده است.يعنى در ايران دو طبقه در مقابل يكديگرايستادهاند،طبقه اغنيا و طبقه فقرا و اين انقلاب اگر ميخواهد ادامهپيدا كند ميبايد همين مسير را بپيمايد.آن عدهاى هم كه خود رامسلمان ميدانند اما شبيه ايندسته مىانديشند،سعى مىكنند بهقضيه رنگ اسلامى بزنند.اينها مىگويند بحكم آيه و نريد ان نمنعلى الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين و نمكنلهم فى الارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون... (11) اسلام هم تاريخ را بر اساس دو قطبى شدن جامعهها و جنگاستضعافگر و استضعاف شده و پيروزى استضعاف شده بر استضعافگرتفسير ميكند.اين انقلاب هم يك نمونه از آنها است.
اما در قرآن نكته ظريفى وجود دارد كه اين آقايان از آنغافل شدهاند و آن نكته اين است: اسلام جهت گيرى نهضتهاىالهى را بسوى مستضعفين ميداند اما خاستگاه هر نهضت و هرانقلاب را صرفا مستضعفين نمىداند.يعنى بر خلاف مكتب مادى كه ميگويد اصلا نهضت فقط و فقط بدوش محرومان است و بهسود آنها است عليه طبقات مرفه،اسلام نهضت پيامبران را به سودمحرومان ميداند اما آنرا منحصرا بدوش محرومان نميداند.عدمدرك اين تفاوت ميان جهتگيرى و ميان خاستگاه انقلاب،منشابسيارى از اشتباهات شده است.
آنهائى كه عامل مادى را در انقلاب دخيل و مؤثر ميدانندانقلابها را بالذات اجتماعى مىدانند. يعنى ميگويند انقلاب ريشهاى در ساختمان انسانها ندارد،بلكه ريشهاى در تغييرات اجتماعىدارد.حال آن كه اسلام بعكس بر روى فطرت انسانها و انسانيتآنها تكيه مىكند. بهمين جهت است كه اسلام مخاطب خود رامنحصرا محرومان قرار نميدهد مخاطب اسلام همه گروهها و طبقاتاجتماعى هستند،حتى همان طبقات مرفه و استضعافگر نيز طرفخطاب هستند.زيرا از نظر جهانبينى اسلامى در درون هر استضعافگرى،در درون هر فرعونى از فرعونها،يك انسان در غل و زنجيرقرار دارد.در منطق اسلام فرعون فقط بنىاسرائيل را به زنجيرنكشيده بلكه يك انسان را در درون خودش نيز به زنجير كشيدهاست، انسانى كه داراى فطرت الهى است و ارزشهاى الهى رادرك مىكند،اما در زندان اين فرعون بيرونى است.و لهذامىبينيم كه پيامبران در آغاز دعوتشان و در شروع مبارزه عليهطاغوتها، ابتدا سراغ آن انسان بزنجير كشيده شده در درونفرعونها ميروند،با اين نيت كه آن انسان را عليه فرعون حاكمبرانگيزانند تا باين طريق بتوانند از درون انقلاب ايجاد كنند.البتهموفقيت در اينجا بآن نسبت كه فردى انسان درونيش در زنجيرنباشد،نيست.قرآن در خصوص اينگونه انقلابهاى درونىمىفرمايد:
و قال رجل مؤمن من آل فرعون يكتم ايمانه...(28-مؤمن)
مىفرمايد انسانى از همان ملاء فرعون،از همانها كه ازنظر امكانات زندگى در رفاه كامل بسر ميبرند و از نظر اين كه درطبقه استثمارگر و در طبقه استضعافگر هستند با حاكم و با فرعونهمكار و همدست و هم انديشهاند،در ميان چنين افرادى،مردىپيدا ميشود كه، بموسى ايمان ميآورد و بحمايت از او برميخيزد.
زن فرعون نيز از آن نمونه افرادى است كه در طبقه حاكمقرار دارند اما با شنيدن سخن حق وجدانشان بيدار ميشود و بهنداى حق لبيك ميگويند.زن فرعون با قبول دعوت موسى عليهفرعون قيام ميكند،او در ابتدا غل و زنجير را از پاى آن انسانى كهدر درونش بزنجير كشيده شده پاره كرد و بعد از آزاد كردن خودانسانيش عليه فرعون كه هم شوهرش بود و هم سمبل نظام جورو ظلم،طغيان كرد.
اين قيام،قيام فردى از گروه قبطيان بسود سبطيان بودسبطيها انسانهائى هستند كه از ناحيه انسانهاى ديگر-قبطيهابزنجير كشيده شدهاند،اما خودشان انسان درون خود را بزنجيرنكشيده و يا آن كه كمتر اسير كردهاند.قهرا دعوت موسى در ميانايشان-سبطيها-كه در واقع محرومان جامعه بحساب ميآمدند،داوطلب بيشترى داشت،درست همانطور كه دعوت پيامبر اسلامبيشتر از طرف محرومان پذيرفته شد و از طبقات مرفه گروه كمترى بآنلبيك گفتند.در زمان ما نيز استقبال محرومين از انقلاب اسلامىبيشتر بود زيرا اين انقلاب بسود مستضعفين و در جهتخيرمستضعفين يعنى در جهت عدالت است و قهرا چون در جهت استقرارعدالت است لازم است نعمتهائى كه در دست عدهاى احتكار شدهاز آنها گرفته شود و در اختيار آنها كه محرومند قرار بگيرد.طبيعى است كه براى آنكس كه بايد حقش را بگيرد،قضيه هم فال استو هم تماشا.يعنى هم پاسخگر بفطرتش است و هم چيزى نصيبششده است.ولى آن كس كه بايد نعمتها را پس بدهد،البتهبفطرتش پاسخ ميگويد ولى بايد پا روى مطامعش بگذارد.ازاينجهتبراى اين فرد پذيرفتن نظم تازه بسيار مشكل است و درستبهمين دليل،ميزان موفقيت در ميان اين طبقه كم است.
در تفسير و تحليل انقلاب ما،گروهى معتقد به تفسير تكعاملى هستند.مىگويند تنها يك عامل در ايجاد اين انقلابدخيل بوده است.البته در ميان اين گروه سه نظر مختلف وجود دارد. يك دسته عامل را صرفا مادى و اقتصادى،دستهاى ديگر عامل راتنها آزادى خواهى و دسته سوم عامل را فقط اعتقادى و معنوىمىدانند.در مقابل اين گروه،گروه ديگرى قرار دارند كه معتقدندانقلاب تك عاملى نبوده بلكه در تكوين و ايجاد اين انقلاب هر سهعامل بصورت مستقل دخالت داشتهاند و در آينده،اين انقلاب باهمكارى و ائتلاف اين سه عامل است كه تداوم پيدا مىكند وبثمر ميرسد.
اما در كنار اين نظرات،نظر ديگرى وجود دارد كه خود مانيز موافق آن هستيم.در اينجا كوشش مىكنيم تا حد امكان نظراخير را تشريح كنيم.انقلاب ايران به اعتراف بسيارى يك انقلابمخصوص به خود استيعنى براى آن نظيرى در دنيا نميتوانپيدا كرد.در مورد يگانه بودن انقلاب گروهى كه بوجود سه عاملمستقل معتقدند ميگويند ما در دنيا هيچ انقلابى نداريم كهاين سه عامل در آن دوش بدوش يكديگر حركت كرده باشد. ما نهضتهاى سياسى داريم ولى طبقاتى نبودهاند،نهضتهاى طبقاتى داريم اما سياسى نبودهاند.و بالاخره اگر هر دو اين عاملوجود داشتهاند،از عوامل معنوى و مذهبى خالى بودهاند.باينترتيب اين گروه نيز نظر ما را در مورد منحصر بفرد بودن اين انقلاببنحوى مىپذيرند.از نظر ما اين انقلاب اسلامى بوده است،امامنظور از اسلامى بودن بايد روشن گردد.بعضىها فكر ميكنند مقصوداز اسلام تنها همان معنويتى است كه در اديان بطور كلى و از جملهدر اسلام وجود دارد.گروه ديگر ميپندارند اسلامى بودن بمعناىرواج مناسك مذهبى و آزاد بودن انجام عبادات و آداب شرعىاست.اما با وجود اين تعبيرات،لا اقل بر ما روشن است كه اسلاممعنويت محض،آن چنان كه غربيها درباره مذهب ميانديشند،نيست.اين حقيقت نه تنها درباره انقلاب فعلى،بلكه در موردانقلاب صدر اسلام نيز صادق است.
انقلاب صدر اسلام در همان حال كه انقلابى مذهبى واسلامى بود،در همان حال انقلابى سياسى نيز بود،و در همان حالكه انقلابى معنوى و سياسى نيز بود،انقلابى اقتصادى و مادىنيز بود يعنى حريت،آزادگى،عدالت،نبودن تبعيضهاى اجتماعىو شكافهاى طبقاتى در متن تعليمات اسلامى است.در واقع هيچيك از ابعادى كه در بالا بآنها اشاره كرديم،بيرون از اسلامنيستند.راز موفقيت نهضت ما نيز در اين بوده است كه نه تنها بهعامل معنويت تكيه داشته،بلكه آندو عامل ديگر-مادى و سياسى-را نيز با اسلامى كردن محتواى آنها،در خود قرار داده است. فى المثل،مبارزه براى پر كردن شكافهاى طبقاتى،از تعاليم اساسىاسلام محسوب مىشود،اما اين مبارزه با معنويتى عميق توام وهمراه است.
از سوى ديگر روح آزادى خواهى و حريت در تمام دستورات اسلامى به چشم ميخورد.در تاريخ اسلام با مظاهرى روبرو مىشويمكه گوئى به قرن هفدهم-دوران انقلاب كبير فرانسه-و يا قرنبيستم-دوران مكاتب مختلف آزاديخواهى-متعلق است.
داستانى كه جرج جرداق از خليفه دوم نقل ميكند و آن رابا كلام امير المؤمنين مقايسه ميكند در اين زمينه نمونه خوبى است. مشهور است در وقتى كه عمرو عاص حاكم مصر بود، روزى پسرشبا فرزند يكى از رعايا دعوايش ميشود،در ضمن نزاع پسر عمروعاص سيلى محكمى بگوش بچه رعيت ميزند.رعيت و پسرش براىشكايت پيش عمرو عاص مىروند، رعيت مىگويد پسرت به پسر منسيلى زده و طبق قوانين اسلامى ما آمدهايم تا انتقام بگيريم.عمروعاص اعتنائى به حرف او نميكند و هر دو را از كاخ بيرون مىكند. رعيت غيرتمند و پسرش براى دادخواهى راهى مدينه ميشوند ويكسر بنزد خليفه دوم مىروند.در حضور خليفه رعيتشكايت ميكندكه اين چه عدل اسلامى است كه پسر حاكم،پسر مرا سيلى مىزندو حق دادخواهى را هم از ما ميگيرد.عمر دستور احضار عمرو عاصو پسرش را مىدهد، بعد از پسر رعيت مىخواهد كه در حضور اوسيلى پسر عمرو عاص را تلافى كند.آنگاه رو به عمرو عاص مىكند ومىگويد:
«متى استعبدتم الناس و قد ولدتهم امهاتهم احرارا»
از كى تا بحال مردم را برده خودت قرار دادهاى و حال آنكهاز مادر آزاد زائيده شدهاند.
با مقايسه با انقلاب فرانسه،مىبينيم كه درست همين طرزتفكر روح آن انقلاب را تشكيل ميدهد از جمله اين اعتقاد كه«هر كس از مادر آزاد زائيده ميشود و بنابر اين آزاد است»ازاصول اساسى انقلاب فرانسه بشمار ميرود.باز در تاريخ اسلام مىخوانيم وقتى مجاهدان صدر اسلام در قادسيه با لشكر رستمفرخزاد فرمانده سپاه ايران روبرو ميشوند رستم در شب اول زهرةبن عبد الله سر كرده سپاه اسلام را بنزد خود ميطلبد و به او پيشنهادصلح مىكند،باين صورت كه پولى بگيرند و برگردند سرجاى خود. اين داستان را ما در كتاب داستان راستان نقل كردهايم (12) و در اينجاقسمتى از آنرا كه به بحث مربوط مىشود ذكر مىكنيم.
رستم با غرور و بلند پروازى-كه مخصوص خود او بودگفت:شما همسايه ما بوديد،ما بشما نيكى مىكرديم شمااز انعام ما بهرهمند مىشديد و گاهى كه خطرى شما راتهديد مىكرد ما از شما حمايت و شما را حفظ مىكرديمتاريخ گواه اين مطلب است.سخن رستم كه به اينجا رسيدزهره گفت:همه اينها كه گفتى صحيح است،اما تو بايداين واقعيت را درك كنى كه امروز غير از ديروز است ماديگر آن مردمى نيستيم كه طالب دنيا و ماديات باشيم،مااز هدفهاى دنيائى گذشتهايم،هدفهاى آخرتى داريم...
بعد رستم از زهره مىخواهد كه در اطراف هدفها و دينخودشان توضيحاتى باو بدهد و زهره در جواب مىگويد:
اساس و پايه و ركن آن(دين)دو چيز است،شهادت بهيگانگى خدا و شهادت به رسالت محمد و اينكه آنچه اوگفته است از جانب خداست.رستم مىگويد اينكه عيبندارد ديگر چه؟ديگر آزاد ساختن بندگان خدا،از بندگىانسانهائى مانند خود. (13) و ديگر اينكه مردم همه از يكپدر و مادر زاده شدهاند،همه فرزندان آدم و حوا هستند،بنابراين همه برادر و خواهر يك ديگرند... (14)
سپس زهره ساير اهداف را تشريح مىكند.غرضم از ذكراين داستان نشان دادن اين نكته بود كه تعليمات ليبراليستى درمتن تعاليم اسلامى وجود دارد (15) .
اين گنجينه عظيم از ارزشهاى انسانى كه در معارف اسلامىنهفته بود،تقريبا از سنه بيستبه بعد در ايران بوسيله يك عده ازاسلام شناسهاى خوب و واقعى وارد خود آگاهى مردم شد. يعنىبمردم گفته شد،اسلام دين عدالت است،اسلام با تبعيضهاى طبقاتىمخالف است،اسلام دين حريت و آزادى است.به اين ترتيب علاوه بر معنويت،آرمانها و مفاهيم ديگر نظير برابرى، آزاديخواهى،عدالت و...رنگ اسلامى به خود گرفت و در ذهن مردم جايگزينشد.درستبه دليل جاى گزينى اين مفاهيم در ذهن توده بود كهنهضت اخير ما نهضتى شامل و همهگير شد.فكر نمىكنم درشامل بودن اين نهضتبتواند كسى ترديد كند.نهضت مشروطهيك نهضتشهرى بود نه روستائى اما اين نهضت هم روستائى بودهم شهرى.شهرى و روستائى، محروم و ثروتمند،كارگر و كشاورز،بازارى و غير بازارى،روشنفكر و عامى،همه و همه در اين نهضتشركت كرده بودند و اين بدليل اسلامى بودن نهضتبود كه همهگروههاى مختلف در يك مسير و يك صف قرار گرفتند (16) .
بالاتر از اين ايجاد هماهنگى،نهضت ما توانست موفقيتبسيار بزرگ ديگرى كسب بكند و آن از بين بردن خود باختگىملت ما در برابر غرب-بمعنى اعم آن يعنى بلوك غرب و شرقبود. نهضت ما توانستبمردم بگويد كه شما خود يك مكتب ويك فكر مستقل داريد.خود مىتوانيد بر روى پاى خود بايستيدو تنها بخود اتكا داشته باشيد.
از نظر علماى جامعه شناسى،اين مطلب ثابتشده كههمانطور كه فرد داراى روح است، جامعه هم روح دارد.هرجامعهاى داراى فرهنگى است كه آن فرهنگ روح جامعه را تشكيلميدهد.اگر كسى در نهضتى بتواند بر روى آن روح انگشتبگذارد،آنرا زنده كند، خواهد توانست تمام اندام جامعه را يك جابه حركت درآورد.
مدتهاست كه برخورد و تلاقى شرق و غرب بوقوع پيوستهو اين امر بخصوص در صد سال اخير شدت بيشترى پيدا كرده است. مردم مشرق زمين بطور كلى و مسلمانان بخصوص، وقتى خود رادر مقابل غربىها ديدند،احساس كوچكى و حقارت كردند.دركتاب نهضتهاى اسلامى،اين نكته را نوشتهام كه سيد احمد خانهندى يا بقول انگليسيها،سر سيد احمد خان، در ابتدا يكى از سراننهضت اسلامى در هند بود و مردم را عليه امپراطورى انگليستحريك مىكرد انگليسىها او را به انگلستان دعوت كردند.سيداحمد خان در اروپا وقتى آن تمدن عظيم اوايل قرن بيستم و آناوضاع باشكوه بريتانياى كبير را ديد،آنچنان خود را باخت كهوقتى برگشتبه هند تمام افكارش عوض شد.از آن به بعد به مردممىگفت ما راهى نداريم الا اينكه تحت قيمومت انگلستان درآئيم. و اين درست همانند فكرى بود كه تقى زاده ما پيدا كرد.
تقى زاده مىگفت ايرانى اگر بخواهد بسعادت برسد بايد ازفرق سر تا نوك پا فرنگى بشود.در نقطه مقابل اينها سيد جمالالدين اسد آبادى قرار داشت.سيد با اينكه در صد سال پيش و دراوج انحطاط مسلمانان زندگى مىكرد وقتى كه به غرب رفت،آنجاباين فكر افتاد كه بايد ملل مشرق زمين را بيدار كرد.بايد بآنهاشخصيت داد و بايد غرب را در مقابل آنها تحقير كرد. خود سيدجمال به اين كار همت گماشت.او در مجله عروة الوثقى كه درپاريس منتشر مىكرد داستان مسجد مهمان كش را آورده كهداستان بسيار زيبائى است (17) خلاصه داستان مسجد مهمان كش كه در مثنوى آمده از اين قرار است:مىدانيم كه در قديم مهمانخانهو هتل و از اين قبيل اماكن نبوده و اگر كسى وارد محلى مىشد ودوست و آشنائى نداشت،معمولا بمسجد ميرفت و در آنجا مسكنميگزيد.مسجد مهمان كش از اين جهت معروف شده بود كه هركسى شب آنجا ميخوابيد صبح،جنازهاش را بيرون ميآوردند وكسى هم نمىدانست علت چيست.روزى شخص غريبى به اينشهر آمد و چون جائى نداشت،رفت كه در مسجد بخوابد. مردمنصيحتش كردند كه:به اين مسجد نرو،هر كس كه شب در اينمسجد مىخوابد،زنده نميماند.مرد غريب كه آدم شجاع و دليرىبود،گفت من از زندگى بيزارم و از مرگ هم نمىترسم و مىروم،ببينم چه ميشود.به هر حال مرد شب را در مسجد ميخوابد، نيمههاىشب صداهاى هولناك و مهيبى از اطراف مسجد بلند شد،صداهاىمهيبى كه زهره شير را مىتركاند.مرد با شنيدن صدا از جا بلندشد و فرياد كشيد:هر كه هستى بيا جلو،من از مرگ نمىترسم،من از اين زندگى بيزارم،بيا هر كارى دلت ميخواهد بكن.بافرياد مرد،ناگهان صداى سهمناكى بلند شد و ديوارهاى مسجدفرو ريخت و گنجهاى مسجد پديدار شد.سيد جمال در پايان مقدمهخود مينويسد:
بريتانياى كبير چنين پرستشگاه بزرگى است كه گمراهانچون از تاريكى سياسى بترسند بدرون آن پناه مىبرند وآنگاه اوهام هراس انگيز ايشان را از پاى در ميآورد.مىترسمروزى مردى كه از زندگى نوميد شده،ولى همت استواردارد بدرون اين پرستشگاه برود و يكباره در آن فريادنوميدى برآورد،پس ديوارها بشكافد و طلسم اعظم بشكند. (18)
خود سيد جمال چنين كارى كرد.در زمانى كه فكر مبارزه باانگلستان در دماغ احدى خطور نمىكرد،اين مرد فرياد مبارزه باسياست استعمارگرى انگلستان را بلند كرد،و براى اولين بار اينحالتخودباختگى را از مردم گرفت،و براى اولين بار روى خوداسلامى امت مسلمان تكيه كرد.سيد جمال براى تمام ملتهاىاسلامى يك منش و يك هويتيگانه قائل بود.اما آنرا يك منپايمال شده،يك من تحقير شده منى كه شرافتخود،كرامت وتاريخ خود را فراموش كرده، مىدانست و معتقد بود كه بايد اينمن را به ياد خود آورد.به اين دليل بود كه سيد به تاريخ صدراسلام،به تمدن و فرهنگ اسلام تكيه مىكرد و از اين طريق خوداين امت را بيادش ميآورد،و به ملل مسلمان روحيه مىداد.البتهروشن است كه اين حرفها به دليل آماده نبودن شرايط،در آن زماننميتوانست تاثير زيادى داشته باشد،اما به هر حال سيد بذر تحولاتو قيامهاى بعدى را كاشت و ما اكنون ثمره و نتيجه آن مجاهدتهارا براى العين مشاهده ميكنيم.آنطور كه اوضاع سياسى جهاننشان ميدهد الان در تمام كشورهاى اسلامى، نهضتهاى اسلامىبر اساس جستجوى هويت اسلامى پا گرفته است.حتى در كشورهائيكهكمتر اسمى از آنها در وسائل ارتباط جمعى مطرح مىشود،چنيننهضتهائى شروع به رشد كردهاند.همه اين نهضتها آنطور كهاز قرائن برميآيد،ماهيتى اسلامى دارند، يعنى براساس طرد همهارزشهاى غير اسلامى و تكيه بر ارزشهاى مستقل اسلامى،استوارند.
در مورد انقلاب خودمان اگر اين نظريه درستباشد كهماهيتى اسلامى دارد (19) ،يعنى انقلابى است كه در همه جهاتمادى و معنوى سياسى و عقيدتى،روح و هويتى اسلامى دارد،درآن صورت تداوم آن و بثمر رسيدنش نيز بر همين مبنا و اساسامكان پذير خواهد بود.باين ترتيب وظيفه هر يك از ما عبارتخواهد بود از كوشش در جهتحفظ هويت اصيل انقلاب. يعنىانقلاب ما از اين پس نيز بايد اسلامى باشد نه مشترك و مؤتلف. بايد اسلامى باشد نه صرفا ضد طبقاتى،بايد اسلامى باشد،نهآزاديخواهانه محض و بالاخره بايد اسلامى باشد و نه فقط روحانىو معنوى و يا تنها سياسى.
اما به بينيم چگونه ميتوان ثابت كرد كه اين انقلاب انقلابىاسلامى بوده و هويت ديگرى نداشته.يكى از راههاى شناختانقلاب،بررسى كيفيت رهبرى آن انقلاب و نهضت است.
از نظر رهبرى اينطور نبود كه روز اول كسى خود را كانديدابكند و بعد مردم به او راى بدهند و او را به رهبرى انتخاب كنند وبدنبال آن،رهبر براى مردم تعيين خط مشى كند. واقعيت اينستكه گروههاى زيادى-از آنها كه احساس مسئوليت مىكنندتلاش كردند كه رهبرى نهضت را بعهده بگيرند ولى تدريجا همهعقب رانده شدند و رهبر خود به خود انتخاب شد.شما در نظربگيريد كه چه تعداد از قشرهاى مختلف،مثلا از روحانيون-چهاز مراجع و يا غير مراجع-و يا از غير روحانيون چه گروههاى اسلامىو چه غير اسلامى،در اين انقلاب شركت داشتند.در اين نهضتافراد تحصيلكرده،افراد عامى،دانشجو،كارگرها،كشاورزان، بازرگانان همه و همه شركت داشتند ولى از ميان همه اين افرادمختلف،تنها يك نفر،به عنوان رهبر انتخاب شد،رهبرى كه همه گروهها او را برهبرى پذيرفتند.اما چرا؟آيا بدليل صداقت رهبربود؟بيشك اين رهبر صداقت داشت ولى آيا صداقت منحصربشخص امام خمينى بود و كسى ديگر صداقت نداشت؟البتهمىدانيم كه چنين نيست و صداقت منحصر به ايشان نبود. آيابدليل شجاعت رهبر بود و اينكه تنها ايشان فرد شجاعى بودند وغير از ايشان رهبر صديق و صادق و شجاع ديگرى وجود نداشت؟ البته كسان شجاع ديگرى نيز بودند.آيا به اين دليل بود كه ايشاناز يك نوع روشن بينى برخوردار بودند و ديگران فاقد اين روشنبينىبودند؟آيا بدليل قاطعيت رهبر بود و ديگران فاقد قاطعيتبودند؟ ميدانيم كه قاطعيت منحصر به ايشان نبود.درست است كه همه اينمزايا باعلى درجه در ايشان جمع بود،ولى چنين نيست كه اينمزايا-لا اقل با شدت و گسترش كمتر-در ديگران نبود،پس چهشد كه جامعه خودبخود ايشان را،و فقط ايشان را به رهبرىانتخاب كرد و هيچ فرد ديگرى را در كنار ايشان به رهبرى نپذيرفت؟
پاسخ اين سؤال برمىگردد به يك سؤال اساسى كه در فلسفهتاريخ مطرح مىشود و آن اين است كه آيا تاريخ شخصيت راميسازد و يا شخصيت تاريخ را،آيا نهضت رهبر را مىسازد و يارهبر نهضت را؟اجمالا ميدانيم كه نظريه صحيح در اين مورداينست كه،يك اثر متقابل ميان اين دو،يعنى ميان نهضت و رهبراست.ميبايد از يك طرف يك سلسله مزايا و امتيازات در رهبرباشد و از طرف ديگر نيز خصوصياتى در نهضت وجود داشته باشد. مجموع اين شرايط است كه فرد را بمقام رهبرى مىرساند.امامخمينى به اين علت رهبر بلا منازع و بلا معارض اين نهضتشدكه علاوه براينكه واقعا شرايط و مزاياى يك رهبر در فرد ايشانجمع بود،ايشان در مسير فكرى و روحى و نيازهاى مردم ايران قرار داشت.حال آن كه ديگران-آنها كه براى كسب مقامرهبرى نهضت تلاش مىكردند-به اندازه ايشان در اين مسير قرارنداشتند.
معنى اين سخن اين است كه امام خمينى با همه مزايا وبرتريهاى شخصى كه دارد اگر اهرمهائى كه روى آنها دستمىگذاشت و فشار ميداد و جامعه را به حركت درميآورد،از نوعاهرمهائى بود كه ديگران روى آن فشار مىآوردند و اگر منطقى كهايشان بكار ميبرد نظير منطق ديگران بود،امكان نداشت ايشاندر بحركت درآوردن جامعه موفقيتى كسب كند (20) .
اگر امام عنوان پيشوائى مذهبى و اسلامى را نمىداشت واگر مردم ايران در عمق روحشان يك نوع آشنائى و انس و الفتى بااسلام نداشتند و اگر عشقى كه مردم ما با خاندان پيامبر دارند وجودنمىداشت و اگر نبود كه مردم حس كردند كه اين نداى پيامبر ونداى حضرت على(ع)و يا نداى امام حسين(ع)است كه از دهاناين مرد بيرون مىآيد،محال بود نهضت و انقلابى به اين وسعت درمملكت ما بوجود آيد.
رمز موفقيت رهبر در اين بود كه مبارزه را در قالب مفاهيماسلامى به پيش برد.ايشان با ظلم مبارزه كرد ولى مبارزه با ظلم رابا معيارهاى اسلامى مطرح كرد،امام از طريق القاى اين فكر كهيك مسلمان نبايد زير بار ظلم برود،يك مسلمان نبايد تن به اختناق بدهد،يك مسلمان نبايد به خود اجازه دهد كه ذليل باشد،مؤمن نبايد زير دست و فرمانبر كافر باشد (21) ،با ظلم و ستم و استعمارو استثمار مبارزه كرد،مبارزهاى تحت لواى اسلام،و با معيارها وموازين اسلامى.
از جمله اقدامات اساسى اين رهبر،مخالفت جدى و دامنهدار با مسئله جدائى دين از ياستبود.شايد فضل تقدم در اينزمينه با سيد جمال باشد.سيد جمال شايد نخستين كسى بود كهاحساس كرد اگر بخواهد در مسلمانان جنبش و حركتى ايجادكند بايد به آنها بفهماند كه سياست از دين جدا نيست،اين بود كهاو اين مسئله را بشدت در ميان مسلمين مطرح كرد، بعدها استعمارگران تلاش زيادى كردند تا در كشورهاى مسلمان رابطه دين وسياست را قطع كنند.
از جمله اين تلاشها،طرح مسئله ايستبنام«علمانيت» (22) كه بمعنى جدائى دين از سياست است.بعد از سيد جمال در كشورهاى عربى و بخصوص در مصر افراد زيادى پيدا شدند كه با تكيهبر قوميت و در لباس ملى گرائى،عربيزم،و پان عربيزم به تبليغ فكرجدائى دين از سياست پرداختند.اخيرا هم شاهد بوديد كه انورسادات همين مسئله را باز بار ديگر مطرح كرد،انور سادات درنطقهاى اخيرش بخصوص بر اين نكته تاكيد مىكرد كه دينمال مسجد است و بايد كار خود را در آنجا انجام دهد،مذهباصولا نبايد كارى به مسائل سياسى داشته باشد.
در جامعه ما نيز اين مسائل زياد مطرح شده بود بطوريكه مردم تقريبا آن را پذيرفته بودند، اما همه ديديم كه وقتى از زبانيك مرجع تقليد،از زبان كسى كه مردم،با وسواس كوشش مىكنندتا كوچكترين آداب مذهبى خود را با دستورهاى او منطبق بكنند،در كمال راحتبيان شد كه دين از سياست جدا نيست و به مردمخطاب شد كه اگر از سياست كشور دورى كردهايد،در واقع از ديندورى كردهايد،مردم چگونه به جنب و جوش افتادند و بنوعى بسيجعمومى اقدام كردند.و يا در نظر بگيريد كه مسئله آزادى و آزادىخواهى در جامعه با شدت مطرح بود،با اين حال چندان تاثيرىدر حال مردم نداشت.ولى وقتى همين مسئله از زبان رهبر مطرحشد،يعنى كسى كه رهبر دينى و مذهبى است،مردم براى اولين باردريافتند كه آزادى يك موضوع صرفا سياسى نيست،بلكه بالاتر ازآن يك موضوع اسلامى است و اين نكته روشن شد كه يك نفرمسلمان بايد آزاد زيست كند و بايد آزاديخواه باشد.
در چند سال اخير مسائلى در ايران بوجود آمد كه از جنبههاى اقتصادى و سياسى اهميت چندانى نداشت،ولى از جنبهمذهبى آنهم از نظر شعائر مذهبى مهم بود و خود اين مسائل دراوج دادن به نهضت نقش مؤثرى داشتند.مثلا يكى از اشتباهاتبسيار بزرگ عوامل رژيم اين بود كه بدليل غرور فوق العادهاى كهبرايشان حاصل شده بود در اواخر سال 55 تصميم گرفتند كه تاريخهجرى را به تاريخ به اصطلاح شاهنشاهى تبديل كنند.اينكه تاريخهجرى باشد يا شاهنشاهى،از نظر اقتصادى و سياسى تاثير چندانىدر حال مردم نداشت.ولى همين مسئله بشدت عواطف مذهبىمردم را جريحهدار كرد و وسيله خوبى براى كوبيدن رژيم بدسترهبر داد.رهبر بلافاصله با طرح اين شعار كه چنين عملى دشمنى باپيغمبر و دشمنى با اسلام است و معادل استبا قتل عام هزاران نفر از عزيزان اين مردم،موفق شد در مردم عصيان ايجاد كند واز تحريك وجدان اسلامى آنها به بهترين نحو در جهت يشبردنهضتبهرهبردارى نمايد.
بنابراين با بررسى مسئله رهبرى و كيفيت و نحوه آن،و بادر نظر گرفتن اينكه مردم در ميان افراد زيادى كه صلاحيت رهبرىداشتند كدام رهبر را انتخاب كردند (23) و با بررسى و تحليل مسيرىكه اين رهبر طى كرد و اهرمهائى كه روى آنها تكيه نمود و منطقىكه به كاربرد،به اين نتيجه روشن و آشكار ميرسيم كه نهضت ماواقعا يك نهضت اسلامى بوده است.با آنكه نهضت از سوئىخواهان عدالتبود و از سوئى ديگر در جستجوى آزادى واستقلال،ولى عدالت را در سايه اسلام ميخواست و استقلال وآزادى را در پرتو اسلام جستجو ميكرد،و به عبارت بهتر نهضت ماهمه چيز را با رنگ و بوى اسلامى طلب ميكرد اين،همان جهتمورد خواست و ميل ملتبود. (24)
در ابتداى سخنم به نكتهاى اشاره كردم كه اينجا ميبايد آنراتكميل كنم.در آنجا گفتم كه هر انقلابى معلول يك سلسلهنارضايتىها و ناراحتىهاست.يعنى وقتى مردم از وضع حاكمناراضى و خشمگين باشند و وضع مطلوبى را آرزو بكنند،زمينه انقلاببه وجود ميآيد.حالا مىخواهم مكمل اين موضوع را بيان كنم وآن اين است كه،صرف نارضائى كافى نيست.ممكن است ملتى ازوضع موجود ناراضى باشد و آرزوى وضع ديگرى داشته باشد،با اينحال انقلاب نكند،چرا؟ براى اينكه داراى روحيه رضا و تمكيناست.روحيه ظلم پذيرى در ميان آن ملت رواج دارد. چنين مردمىناراضى هستند اما در عين حال تسليم ظلماند.اگر ملتى ناراضىبود،اما علاوه بر آن يك روحيه پرخاشگرى يك روحيه طرد وانكار در او وجود داشت،در آن صورت انقلاب ميكند.اينجاستكه نقش مكتبها روشن مىشود.
از جمله خصوصيات اسلام اينست كه به پيروانش حسپرخاشگرى و مبارزه و طرد و نفى وضع نامطلوب را مىدهد.جهاد،امر به معروف و نهى از منكر يعنى چه؟يعنى اگر وضع حاكم وضعنامطلوب و غير انسانى بود،تو نبايد تسليم بشوى و تمكين بكنى. تو بايد حداكثر كوشش خودت را براى طرد و نفى اين وضع وبرقرارى وضع مطلوب و ايدهآل بكار ببرى.
مسيحيت كه اساسش بر تسليم و تمكين است،قرنها از اسلامانتقاد ميكرد كه اين چگونه دينى است؟در دين كه نبايد شمشيرو جهاد وجود داشته باشد.دين بايد دم از صلح و صفا بزند، بايد بگويد اگر به سمت راست تو سيلى زدند،طرف چپ صورتت را پيشبياور.حال آن كه اسلام چنين منطقى ندارد.
اسلام مىگويد:افضل الجهاد كلمة عدل عند امام جائر يعنىبا فضيلتترين و برترين جهادها اينست كه انسان در برابر يكپيشواى ستمگر،دم از عدل بزند و سخن عدل مطرح كند.من درجائى نوشتهام كه همين جمله كوتاه چقدر حماسه در دنياى اسلامآفريده است.
اگر در مكتبى عنصر تعرض و عنصر تهاجم نسبتبه ظلم وستم و اختناق وجود داشته باشد، آن وقت اين مكتب خواهدتوانستبذر انقلاب را در ميان پيروان خود بكارد.امروز خوشبختانهاين بذر بقدر كافى در ميان ما پاشيده شده است،يعنى بعد از آن كهسالها و بلكه قرنها بود كه جهاد و امر بمعروف و نهى از منكر درميان ما فراموش شده بود و ما طريق مبارزه را از ياد برده بوديم (25) در اين صد سال اخير خوشبختانه اين مسئله دوباره مطرح شد و جاىخود را در جامعه باز كرد.
اما در اين ميان نكتهاى وجود دارد كه در واقع ما را برسر دو راهى قرار مىدهد.و آن نكته اينست:گفتم كه اسلام باانقلاب پيوند دارد بذر انقلاب در تعاليم اسلام موجود است و بههمين دليل براى مسلمانان انقلابى اين سؤال پيش ميآيد كه راهآينده چه بايد باشد،انقلاب اسلامى و يا اسلام انقلابى؟
انقلاب اسلامى يعنى راهى كه هدف آن،اسلام و ارزشهاىاسلامى است و انقلاب و مبارزه صرفا براى برقرارى ارزشهاى اسلامىانجام مىگيرد.و به بيان ديگر در اين راه مبارزه هدف نيست،وسيلهاست.اما عدهاى ميان انقلاب اسلامى و اسلام انقلابى اشتباه ميكننديعنى براى آنها انقلاب و مبارزه هدف است،اسلام وسيلهايستبراى مبارزه.اينها مىگويند هر چه از اسلام كه ما را در مسيرمبارزه قرار بدهد آن را قبول مىكنيم،و هر چه از اسلام كه ما را ازمسير مبارزه دور كند،آنرا طرد مىكنيم.طبيعى است كه با ايناختلاف برداشت ميان انقلاب اسلامى و اسلام انقلابى،تفسيرها وتعبيرها از اسلام و انسان و توحيد و تاريخ و جامعه و آيات قرآنبا يكديگر متضاد و متناقض ميشود.
فرق است ميان كسى كه اسلام را هدف ميداند و مبارزه راو جهاد را وسيلهاى براى برقرارى ارزشهاى اسلامى،با آنكه مبارزهرا هدف ميداند و حرفش اينست كه من هميشه بايد در حال مبارزهباشم و اصلا اسلام آمده براى مبارزه.در جواب اين گروه بايد گفتبر خلاف تصور شما،با آنكه در اسلام عنصر مبارزه هست،اما اينبدان معنى نيست كه اسلام فقط براى مبارزه آمده و هدفى جز مبارزهندارد.در اسلام دستورات بيشمارى وجود دارد كه يكى از آنهامبارزه است.
اين فكر كه مبارزه اصل است،ناشى از طرز تفكرى است كه ماديون در مورد جامعه و تاريخ دارند.به اعتقاد آنان،تاريخ وطبيعت جريانى به اصطلاح ديالكتيكى طى كرده،از ميان اضداد عبورمىكنند.در دنيا،هميشه جنگ اضداد برقرار است و جنگ اضدادبشكل ديالكتيكى جريان مىيابد.يعنى هر واحدى در طبيعت وتاريخ بالضروره عامل نفى كننده خود را در درون خود پرورشميدهد و با رشد اين عامل،ميان واحد اول-تز-كه عنصر كهنهمحسوب ميشود و نفى كننده آن-آنتى تز-كه عنصر نو بحسابميآيد،جنگ در ميگيرد و اين جنگ با پيروزى نو،و يا به يك معنىديگر تركيب نو و كهنه-ايجاد سنتز-بپايان ميرسد و بعد دوبارهاين جريان شروع مىشود و سنتزى كه از جنگ حاصل شده بودخود بعنوان يك تز وارد عمل مىشود و باز روز از نو روزى از نو. بر اساس اين طرز تفكر اساسا طبيعت،زندگى،جامعه،و هر چيز كهانگشتبر روى آن بگذاريد،جنگ است و جنگ.اخلاق خوب هميعنى هميشه شكل آنتى تز را داشتن،يعنى انكار آنچه هست،انكار وضع موجود هر كه عليه وضع موجود-هر چه كه مىخواهدباشد-مبارزه كند مترقى و متكامل است.همينقدر كه وضع تازهاىبوجود آمد، فورا در درونش حالت ديگرى كه عبارت از انكار وضعفعلى باشد بوجود ميآيد.از اين به بعد آن آدم مترقى جزو عناصركهنه در مىآيد كه مىبايد از بين برود.
مبارزه،اساسا يك لحظه هم متوقف نمىشود و نبايد هممتوقف شود.در هر لحظه هر چه كه چهره مبارزه داشته باشد،حقانيت هم با اوست.بر اساس همين طرز تفكر است كه آن عدهكه ميكوشند به قول خودشان اسلام را انقلابى بكنند-نه اينكهانقلاب را اسلامى بكنند-معيار اسلام را در همه جا مبارزه معرفى ميكنند (26)
با توضيحاتى كه تا اينجا داده شد،اگر پذيرفته باشيم كهانقلاب ما،انقلابى ماهيتا اسلامى است-البته اسلامى به همان معناكه تشريح كردم،يعنى جامع تمام مفاهيم و ارزشها و هدفها درقالب و شكل اسلامى در اين صورت اين انقلاب به شرطى در آيندهمحفوظ خواهد ماند و به شرطى تداوم پيدا خواهد كرد،كه قطعا وحتما مسير عدالتخواهى را براى هميشه ادامه بدهد.يعنى دولتهاىآينده واقعا و عملا در مسير عدالت اسلامى گام بردارند،براى پركردن شكافهاى طبقاتى اقدام كنند،تبعيضها را واقعا از ميانبردارند و براى برقرارى يك جامعه وحيدى بمفهوم اسلامى آن،نهبا مفهومى كه ديگران گفتهاند-زيرا كه تفاوت بين ايندو از زمينتا آسمان است-تلاش كنند.
در دولت اسلامى نبايد به هيچ وجه ظلم و اجحافى به كسىبشود حتى اگر اين فرد يك مجرم واجب القتل باشد.اينجا بايد ازبعضى دوستان جوان گله بكنيم كه در عين اينكه احساسات پاكآنها قابل تقدير است،ولى گاهى با منطقى با قضايا برخورد مىكنندكه بيشتر با منطق احساس جور درميآيد تا با منطق اسلام.چندروز پيش بمناسبتى به نخست وزيرى رفته بودم، شنيدم كه پاسدارانىكه آنجا بودند از اعدامهاى انقلابى گله مىكردند و مىگفتند اينجانىها ارزش گلوله خوردن ندارند و بايد آنها را زنده زنده به درياانداخت.
بايد به اين دوستان جوان تذكر داد كه از نظر منطق اسلام حتى اگر كسى هزاران نفر را كشته باشد و مجازات صد بار اعدام همبراى او كم باشد،باز هم حقوقى دارد كه آنها بايد رعايتشوند دراين زمينهها ما بهترين سرمشقها را از مكتب على(ع)ميآموزيمشما رفتار حضرت را با قاتلش ببينيد،دنيائى از انسانيت و رافت ومحبت در آن وجود دارد على(ع)وقتى كه در بستر افتاده بودخويشاوندان خود-بنى عبد المطلب-را جمع كرد و به آنها گفت،اى بنى عبد المطلب مبادا بعد از من در ميان مسلمانان به انتقامخون من برخيزيد و بگوئيد على كشته شد پس مسبب و محرك وكمك كار و همه و همه را بايد به قتل رساند.من يك نفر بودم،ابن ملجم هم يك ضربه بيشتر بمن نزد،شما هم بيشتر از يك ضربهبه او نزنيد.و در تاريخ مىخوانيم كه در مدتى كه ابن ملجم درخانه حضرت اسير بود كوچكترين بدرفتارى نسبتبه او نشد.حتىحضرت غذاى خود را براى زندانى فرستاد و سفارش كرد كه مبادازندانى گرسنه بماند (27) .
اين چنين عدلى،بايد براى همه ما سرمشق باشد.بى ترديدوجود اين ارزشها است كه مكتب ما را در طول هزار و چهار صد سالحفظ كرده و آنرا شاداب و با طراوت نگاهداشته است.
از آنجا كه ماهيت اين انقلاب ماهيتى عدالتخواهانه بودهاست،وظيفه حتمى همگى ما اين است كه به آزاديها بمعناى واقعىكلمه احترام بگذاريم،زيرا اگر بنا بشود حكومت جمهورى اسلامى،زمينه اختناق را بوجود بياورد،قطعا شكستخواهد خورد (28) البتهآزادى غير از هرج و مرج است و منظور ما،آزادى بمعناى معقول آناست.
هر كس ميبايد فكر و بيان و قلمش آزاد باشد و تنها در چنينصورتى است كه انقلاب اسلامى ما،راه صحيح پيروزى را ادامهخواهد داد.اتفاقا تجربههاى گذشته نشان داده است كه هر وقتجامعه از يك نوع آزادى فكرى-و لو از روى سوء نيت-برخورداربوده است اين امر بضرر اسلام تمام نشده،بلكه در نهايتبسوداسلام بوده است.اگر در جامعه ما،محيط آزاد برخورد آراء و عقايدبه وجود بيايد بطورى كه صاحبان افكار مختلف بتوانند حرفهايشانرا مطرح كنند و ما هم در مقابل،آراء و نظريات خودمان را مطرحكنيم،تنها در چنين زمينه سالمى خواهد بود كه اسلام هر چه بيشتررشد ميكند.اينجا بىمناسبت نيست كه خاطرهاى برايتان تعريفكنم. چند سال پيش در دانشكده الهيات،يكى از استادها كهماترياليستبود،بطور مرتب سر كلاسها،تبليغات ماترياليستى وضد اسلامى ميكرد.دانشجويان به اين عمل اعتراض كردند و كم كمنوعى تشنج در دانشكده ايجاد شد.من نامهاى بطور رسمى بهدانشكده نوشتم كه عين اين نامه را در حال حاضر در اختيار دارم وتوضيح دادم كه بعقيده من لازم است در همين جا كه دانشكدهالهيات است،يك كرسى ماترياليسم ديالكتيك تاسيس بشود و استادى هم كه وارد در اين مسائل باشد و به ماترياليسم ديالكتيكمعتقد باشد،تدريس اين درس را عهدهدار شود.اين طريق صحيحبرخورد با مسئله است و من با آن موافقم،اما اينكه فردى پنهانى وبصورت اغوا و اغفال،بخواهد دانشجويان ساده و كم مطالعه راتحت تاثير قرار دهد و برايشان تبليغ كند،اين قابل قبولنيست.بعد من بهمان شخص هم چند بار پيشنهاد كردم كه شمابعوض آنكه حرفهايت را با چند دانشجوى بىاطلاع در ميانبگذارى،آنها را با من در ميان بگذار و اگر هم مايل باشى ميتوانيماين كار را در حضور دانشجويان انجام دهيم و حتى اگر لازم باشدجمعيتبيشترى حضور داشته باشند،ميشود از اساتيد و دانشجوياندانشگاهها دعوت كرد و در يك مجمع عمومى چند هزار نفرى مادو نفر حرفهايمان را مطرح ميكنيم و باصطلاح نوعى مناظره داشتهباشيم.حتى باو گفتم با اينكه من حاضر نيستم به هيچ قيمتى در راديوصحبت كنم و يا در تلويزيون ظاهر شوم (29) ولى براى اينكار حاضرمدر راديو يا تلويزيون با شما مناظره كنم...
و به اعتقاد من تنها طريق درستبرخورد با افكار مخالفهمين است.و الا اگر جلوى فكر را بخواهيم بگيريم،اسلام وجمهورى اسلامى را شكست دادهايم.اما البته همانطور كه توضيحدادم برخورد عقايد غير از اغوا و اغفال است.اغوا و اغفال يعنىكارى توام با دروغ،توام با تبليغات نادرست انجام دادن.
مثلا فرض كنيد كسى قسمتى از جملهاى يا آيهاى را حذفكند و قسمتى را خود بآن اضافه كند و بعد اين عبارت تحريف شدهرا به عنوان حجت مطرح كند.يا آنكه از مسائل تاريخى قسمتهائىرا حذف كند و بعد با استفاده از اين اطلاعات ناقص،نتايج دلخواه خودش را بگيرد، و يا فى المثل ادعاى علمى بودن داشته باشد وحال آنكه حرفش اساسا تحريف علم باشد.اغفال كردن به هيچعنوان نمىتواند و نبايد آزاد باشد.اينكه در اسلام خريد و فروشكتب ضلال حرام است و اجازه فروش هم داده نمىشود،بر اساسهمين ضرر اجتماعى است.
خوب حرفهايم را خلاصه كنم و نتيجه بگيرم.عرض كردمآينده انقلاب ما در صورتى تضمين خواهد شد كه عدالت و آزادىرا حفظ كنيم.استقلال سياسى،استقلال اقتصادى،استقلال فرهنگى،استقلال فكرى و استقلال مكتبى را محفوظ نگه داريم.من در اينجاروى مسئله استقلال سياسى و استقلال اقتصادى بحثى نمىكنمبراى اينكه اين مسائل را خود شما بهتر از من مىدانيد.ولى روىمسئله استقلال فكرى و استقلال فرهنگى و به تعبير خودم استقلالمكتبى مايلم كه تكيه بيشترى داشته باشم و توضيح بيشترى بدهم.
انقلاب ما آنوقت پيروز خواهد شد كه ما مكتب و ايدئولوژى خودمان را كه همان اسلام خالص و بدون شائبه است،بدنيامعرفى كنيم.يعنى اگر ما استقلال مكتبى داشته باشيم و مكتبمانرا بدون خجلت و شرمندگى آنچنان كه واقعا هستبه جهانيان عرضهكنيم،مىتوانيم اميد پيروزى داشته باشيم،اما اگر قرار شود به اسماسلام يك مكتب التقاطى درستشود و روشمان اين باشد كه ازهر جائى چيزى اخذ كنيم،يك چيزى از ماركسيسم بگيريم،يكچيز از اگزيستانسياليسم بگيريم و چيز ديگرى از سوسياليسم بگيريمو از اسلام هم چيزهائى داخل كنيم و از مجموع اينها معجونىدرست كنيم و بگوئيم اينست اسلام،ممكن است مردم در ابتدا اينامر را بپذيرند،زيرا كه در كوتاه مدت شايد بشود حقيقت را پنهانكرد،ولى اين امر براى هميشه مكتوم نميماند افرادى پيدا مىشوند اهل فكر و تحقيق كه حقيقت را ميفهمند و بعد شروع ميكنند بهخرده گيرى كه آقا فلان حرفى كه شما بنام اسلام ميزنيد مشخصاست كه مال اسلام نيست.منابع اسلامى معلومند،قرآن و سنتپيامبر و فقه اسلام و اصول معتبر اسلامى همه و همه مشخصاند،از آن طرف آن حرفهائى را كه شما بنام اسلام مىزنيد مشخصاست،با مقايسه روشن ميشود كه اين حرفها را شما مثلا ازماركسيسم گرفتهايد و بعد يك روكش اسلامى روى آن كشيدهايد. نتيجه اين ميشود كه همين اشخاص كه با شوق به اسلام روىآورده بودند و همان افكار التقاتى را بنام اسلام پزيرفته بودندبعد از معلوم شدن حقيقت،با شدت و سرعت از اسلام گريزانميشوند.اين است كه به عقيده من اين مكتبهاى التقاطى ضررشانبراى اسلام از مكتبهائى كه صريحا ضد اسلام هستند اگر بيشترنباشد كمتر نيست.و انقلاب ما اگر ميخواهد پيروزمندانه راه خودشرا ادامه دهد،بايد خود را از همه اين پيرايهها پاك كند و در راهاحياى ارزشهاى اسلام راستين-اسلام قرآن و اهل بيت-حركتكند.
و السلام
پرسشها و پاسخها
پرسش اول:شما از اين انقلاب،بعنوان يك انقلاباسلامى نام برديد حال آنكه اقليتهاى سياسى و مذهبى هم در اينانقلاب شركت داشته و سهيم بودهاند،آيا مىتوان گفت كه آنها همگرايشهاى اسلامى داشتهاند و آيا ميتوان سهم آنها را انكار كرد؟
پاسخ:در ضمن عرايضم نكتهاى را به اختصار عرض كردمكه ميتواند پاسخ اين سؤال باشد، حالا همان مطلب را با تفصيلبيشترى عرض مىكنم.معناى اينكه انقلاب اسلامى بوده ايننيست كه همه شركت كنندگان در اين انقلاب بدون استثناء روحاسلامى داشته و يا همه آن كسانى هم كه گرايش اسلامى داشتهاند،گرايش اسلاميشان بيك اندازه بوده است.نه،ما روح و گرايش رادر مجموع و در كل نهضت در نظر مىگيريم و بر اين اساس استكه ميگوئيم آنچه روح اين نهضت را تشكيل ميداده و استوانه اينانقلاب به حساب ميآمده،اسلام و اسلام گرائى بوده است.شما اگرانقلاب صدر اسلام را هم در نظر بگيريد باز هم نمىتوانيد بگوئيد كهدر آن انقلاب،فقط مسلمين شركت داشتهاند.در همانجا هم مواردمتعددى ميتوان پيدا كرد كه شركت اقليتهاى مذهبى و همكارى آنها را با مسلمانها نشان مىدهد.مثلا در ايران قبل از ورود اسلامدر كنار اكثريت مذهبى كه زرتشتيها بودند،اقليتهاى مذهبى مثليهوديها و مسيحىها و مانويها وجود داشتند.در نبردهاى مسلميندر ايران،اين اقليتها با مسلمين همراه و همدستبودند،چرا؟بهاين دليل كه آنها از دست مذهب حاكم،فوق العاده رنج مىبردندو دريافته بودند كه اگر اسلام حاكم بشود،با اينكه باز هم بهصورت اقليتى باقى خواهند ماند،ولى بودن در زير لواى اسلام بهمراتب بهتر از باقى ماندن در زير لواى دين ديگرى است.
تاريخ نشان ميدهد كه اقليتهاى مذهبى در ايران ساسانىمخصوصا يهوديها (30) وقتيكه مسلمين آمدند به آنها كمكهاى فراوانىكردند.در مصر هم وضع بدين منوال بود.در آنجا مسيحيان دراكثريتبودند و يهوديها از دست مسيحيها هيچ گونه آزادىنداشتند،با آمدن مسلمانان،يهوديان به كمك مسلمين شتافتند. پس اين اقليتها در پيروزى مسلمين نقش داشتند ولى اين مقدارنقش داشتن سبب نمىشود كه بگوئيم نهضت صدر اسلام نهضتمشترك يهودى-اسلامى بوده است.زيرا روح نهضت را اسلامتشكيل ميداد.در نهضت فعلى ما هم وضع بهمين منوال است.دراين نهضت هم اقليتهاى غير مسلمان،اعم از اقليتهاى مذهبى واقليتهاى سياسى،شركت داشتند.اما آنها به دليل اينكه اقليتشاننا چيز بود (31) قهرا نقش عمده و تعيين كنندهاى نداشتند.
مسئله مهمى كه در اين ميان قابل توجه است و به قسمتدوم اين پرسش مربوط ميگردد، بررسى نقش پارهاى اقليتها،بخصوص اقليتهاى ماترياليست است.ترديدى نيست كه از ميان اين گروههانيز افرادى كشته شدهاند و على القاعده بسيارى از آنها هم صداقتداشتهاند.در اينجا كارى به درصد اين كشته شدگان (32) و تعداد آنهاندارم.اما توجه به اين نكته اهميت دارد كه هرگاه يك جوانمسلمان شهيد ميگرديد،موج عظيمى در جامعه اسلامى ايجادميكرد، حال آنكه وقتى يك كمونيست كشته ميشد،اين نگرانىايجاد ميشد كه نكند ما بطرف كمونيستشدن پيش برويم.يعنىكشته شدن اين افراد،عامل حركت كه نبود هيچ،تا حدى همعامل توقف به حساب مىآمد.
در گذشته اين سؤال مطرح بود كه چرا رژيم كوشش دارد بهمسلمانان مبارز،انگ مونيستبودن بزند؟اگر ماركسيسم موجخيرى مىبود،محال بود كه رژيم مسلمانان مبارز را ماركسيستبنامد.علت اينكه رژيم كار مسلمانان را با بر چسب ماركسيستاسلامى تخطئه ميكرد اين بود كه از يك سو نمىتوانست مسلمانبودن آنها را انكار كند و از سوى ديگر تلاش ميكرد جلوى موجىرا كه مسلمان بودن آنها در جامعه ايجاد ميكرد با ماركسيستنشان دادن آنها بگيرد.واقعيتهاى جامعه ما نشان ميدهد كه سهمگروههاى ماركسيست در جامعه ما سهمى منفى بوده است.اين راتاريخ ما نيز بخوبى گواهى ميدهد،اصرار محافل امپرياليستى براى كمونيستى جلوه دادن نهضت ما به اين خاطر بود كه آنها ميدانستندبا زدن اين برچسب، موج سوء ظن و ترديد در جامعه ما برانگيختهميگردد و از شدت و حدت انقلاب تا حد زيادى كاسته ميشود.
از اينها گذشته حتى اگر براى همه گروهها و دستجات،سهمىدر نظر بگيريم،و سهم همه آنها را هم مثبت فرض كنيم و بپذيريمكه بسيارى كشته شدگان آنها،صداقت داشتهاند،باز اين مسئلهاساسى مطرح ميگردد كه آيا بحث از سهم داشتن يا نداشتن مفهومىدارد يا نه؟
اگر انقلابى بتمام و كمال بثمر برسد و موقع بهره دهى و ميوهچينى آن باشد،بطوريكه هيچ مسئله ديگرى جز ميوه چيدن و بهرهگيرى مطرح نباشد،در آن حال جا دارد كه همه گروهها و افرادىكه سهمى در به ثمر رساندن انقلاب داشتهاند،سهم خود را مطالبهكنند.درست مثل درختى كه عده زيادى در كاشتن و پرورش دادنآن سهم داشتهاند و در موقع ميوهدهى هر كس ميگويد سهم مرابدهيد تا بروم.اما واقعيت اين است كه انقلابى آغاز شده و تازهيك مرحله را طى كرده است و هنوز مراحلى را در پيش دارد.درميان گروههائى هم كه در آن شركت داشتهاند اكثريتى وجود داردو اقليتى.و اين گروهها تا يك مرحله با هم وحدت نظر داشتهاندو از آن مرحله به بعد گروهى مدعى است كه اين انقلاب را درفلان مسير بايد حركت داد و برد و ديگران ميگويند كه نه،اينانقلاب در آن مسير نبايد برود،بلكه در مسير يا مسيرهاى ديگربايد سير كند.به عبارت ديگر در نقطه شروع اين انقلاب،عدهزيادى با يكديگر همراه بودند و تا يك منزل و يك مرحله كهسقوط رژيم بوده است،همه با يكديگر وحدت نظر داشتهاند،اما بعداز تحقق اين مرحله،اختلاف نظرها پيدا شده است.مىپرسيم آيا انقلاب فقط براى اين بوده كه رژيم سقوط بكند؟آيا همين قدر كهرژيم سقوط كرد ديگر همه چيز درست است و انقلاب به ثمر رسيده وميوه داده است؟
هر انقلابى دو جنبه دارد،يكى جنبه ويران كنندگى و ديگرجنبه سازندگى يعنى آن جنبه كه مشخص ميكند جامعه آينده چگونهو بر اساس چه الگوئى بايد ساخته شود.وقتى انقلابى مرحله دومخود را تازه شروع كرده و هنوز تا به ثمر رسيدن آن زمان زياد وتلاش زيادى لازم است،صحبت از تقسيم غنائم و دريافتسهم،عجولانه و نابخردانه است.انقلاب تجزيه بردار نيست كه بگوئيميك قسمت آنرا بشما ميدهيم و يك قسمت را بديگرى.انقلابشبيه قافلهايست كه مسيرى را طى ميكند.اين قافله يا بايد از اينراه برود و يا از آن راه،يا بايد مثلا در مسير اسلام حركتبكند يابكلى راه خودش را عوض كرده و از راه ديگرى-مثلا كمونيسمحركتبكند.در مرحله سازندگى جاى اين بحث نيست كه بگوئيمآنهائى هم كه از اول نظريات كمونيستى داشته و تا مرحله سقوطرژيم سهمى داشتهاند،بايد سهمشان را بگيرند.انقلاب شبيه نهرآب نيست كه بگوئيم اين نهر تا اينجا آمده،از اينجا يك قسمتشرا بشكل جوئى جدا مىكنيم و به يك عده ميدهيم تا بروند در زمينخودشان بريزند.اين امر تنها در صورتى شدنى است كه بگوئيممملكت را تجزيه كنيم و قسمتهاى مختلف را به اشخاص و گروههاىمختلف بدهيم،و البته اين كار غير ممكن است.
نمىتوان انقلاب را در آن واحد در دو مسير متناقض بحركتدرآورد.حركت در دو مسير متناقض مساوى استبا نابودىانقلاب.
پرسش دوم:با توجه به اين مسئله كه اسلام اصالت انسان را مىپذيرد و براى انسان ابعاد مختلف از نظر معنوى و مادىقائل ميشود و نيز با توجه به شمول مفهوم استضعاف كه در كلماتديگر نظير استثمار و استبداد ديده نمىشود و در حقيقت در برگيرندههمه ابعاد مختلف روح انسان است،آيا نمىتوان نتيجه گرفت كهقرآن خاستگاه نهضتها را نيز طبقه مستضعف ميداند؟
پاسخ:در ضمن صحبت عرض كردم كه از نظر قرآن خاستگاهانقلابها بالضرورة،مستضعفين نيستند.اما گروهى كوشيدهاند با نوعىتوسعه در مفهوم استضعاف،مفهوم آيات قرآنى را طورى تفسير كنندكه با عقيده آنها كه ميگويند پيروزى از آن محرومين است و آنهاتنها طبقه انقلابى و مبارز هستند،جور در بيايد.لازم است توضيحبدهم كه استضعاف يك مفهوم اعم دارد كه اختصاص به جنبهمادى ندارد بلكه شامل جنبه معنوى هم ميشود،و به اين معنىخود فرعون،هم استضعافگر بوده است و هم استضعاف شده يعنىفرعون دو شخصيت داشت-البته اين تعبير از من است-يكشخصيت فطرى و انسانى،كه همان شخصيت استضعاف شده درونشبود،و يك شخصيت اكتسابى،كه شخصيت فرعونيش محسوبميشد. آيه شريفه:
و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمةو نجعلهم الوارثين... (سوره قصص-آيه پنج)
هم شامل قوم موسى(ع)ميشود و هم شامل انسانى كه دردرون فرعون به بند كشيده شده است.اين يك طريق تفسير آيهفوق است و ما مخالف با اينگونه تفسير نيستيم.ولى آيا كسانى كهروى آيه مستضعفين تكيه ميكنند و بعد مسئله را به مسائل اجتماعىتعميم ميدهند هم همين تفسير را مىپذيرند؟درباره اين آيه مىبايدتوضيح بيشترى داده شود كه گر چه به وقت طولانىترى احتياج دارد ولى به اجمال آن را عرض مىكنم.
در قرآن با دو منطق به ظاهر مختلف در مورد ملاك پيروزيهاروبرو ميشويم كه اين دو منطق را با يكديگر بايد بسنجيم تا اصلمطلب دستگيرمان بشود.قرآن در آيه پنجسوره قصص، ملاكپيروزى را استضعاف شدگى بيان ميكند.حداقل آنچه از ظاهر آيهبرميآيد.اينست كه استضعاف شدگى ملاك حركت و ملاك انقلاباست.بر طبق اين آيه از هر جا كه حركت و انقلاب پيدا ميشود،پيروزى هم از همانجا پيدا ميشود.پس در اينجا ايمان نقشى نداردبر حسب اين ملاك هر جاى دنيا محروميت و استضعاف شدگى باشدبراى حركت،براى جنبش و براى پيروزى كافى است.
آن گروهى كه در ابتدا به آنها اشاره كردم،همين وجه راميپذيرند از نظر آقايان قرآن در اينجا روى يك امر زير بنائى،يعنىامر مادى-اقتصادى تكيه دارد.اما آيات ديگرى داريم كه درآنها بر امرى تكيه شده است كه بقول اين حضرات،روبنائى استيعنى ايمان و عمل صالح.در آيه 55 از سوره نور ميفرمايد:
وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض.
آنهائى كه داراى ايمانند-ايمان الهى-و به يك مكتبالهى دلبستگى دارند و اعمالشان مطابق مكتب است،خدا به آنهاوعده استقلال و پيروزى داده است.
در اين زمينه آيات بسيار ديگرى وجود دارد از جمله آيه105 سوره انبياء (33) و آيه 139 سوره آل عمران (34) مسئلهاى كه درارتباط با اين آيات مطرح ميشود اين است كه آيا تكيه قرآن درحركت تاريخ و در انقلابات،روى اين مسئله به اصطلاح امروززير بنائى استيا روى امور روبنائى؟
در سالهاى اخير مسئله روبنا بكلى فراموش شده و همه روىمسائل به اصطلاح خودشان،زير بنائى تكيه ميكنند.بايد سؤال كردكه آيا قرآن تناقض گفته است كه در يك جا روى استضعاف شدگىتكيه كرده و در جاى ديگر روى ايمان؟در يك جا براى ايماناصالت قائل شده و در جاى ديگر براى محروميت؟به عقيده ماتناقض در كار نيست.منطق قرآن همان منطق وعد الله الذين آمنواو عملوا الصالحات... است.ولى متاسفانه از آيه 5 سوره قصص،استنباط غلط شده است.اين آيه يك اصل كلى بدست نميدهد،حالآنكه از آن اصل كلى استنباط كردهاند.منشا اين اشتباه هم اين بودهكه قبل و بعد آيه را حذف كردهاند و آنچه را كه باقى مانده، بغلطتفسير كردهاند.در آيه چهار سوره قصص ميفرمايد:
ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شيعا يستضعف طائفة منهم و يذبحابنائهم و يستحيى نسائهم انه كان من المفسدين.
فرعون در روى زمين علو و استكبار كرده و مردم آن سرزمينرا فرقه فرقه كرده بود و گروهى از مردم را به استضعاف كشانده وپسرهاى آن گروه را سر مىبريد و فقط زنهاى آنان را زنده مىگذاشتو او از مفسدان بود.بعد از اين آيه،آيه و نريد ان نمن... آمده است،و بدنبال آن آيه:
و نمكن لهم فى الارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوايحذرون (قصص آيه 6)
يعنى آيه و نريد ان نمن... وسط دو آيه قرار گرفته كه هر دومربوط به فرعون و بنى اسرائيل است.در واقع بيان قرآن چنين است: فرعون علو در ارض پيدا كرد و مفسد فى الارض شد و در حالى كهچنين و چنان مىكند،پسرها را سر مىبرد،زنها را زنده ميگذاردو...در همان حال،ما هم اراده كرديم كه منتبگذاريم بر همانمستضعفان.او كار خود را ميكرد و ما هم كار خود را ميكرديم.مااراده كرديم كه بر مستضعفان منت گذاريم.چگونه منتبگذاريم؟ در همان حالى كه او به فساد در زمين مشغول بود،ما داشتيممقدمات يك ايمان،يك مكتب و يك كتاب را فراهم ميكرديم. زمينه براى اينكه موسىاى در خانه فرعون پرورش پيدا كند،كتاب تازهاى بياورد و مردم گروندگان به اين ايمان تازه بشوند بهمرور آماده مىشد،آنوقتبمدد نيروى همين ايمان و مكتب و ازاين مجرا است كه فرعون شكست ميخورد و اراده ما تحقق مىيابد. بهمين دليل،مفسرين از قديم گفتهاند كه جمله و نريد ان نمن... جملهحاليه است مربوط به قبل، الذين استضعفوا ،يعنى همان مستضعفينزمان فرعون و منتى هم كه خداوند اراده كرده است تا بر آنها ارزانىكند،نظير همان منتى است كه در آيه 164 سوره آل عمران از آنياد مىكند.
لقد من الله على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم... (35)
بنابراين داستان بنى اسرائيل و فرعون هم يكى از مصداقهاىوعد الله الذين آمنوا... است. قرآن نميخواهد بگويد كه تصميم مااين بوده كه بنى اسرائيل را نجات بدهيم،چه موسىاى مبعوثبشود چه نشود.چه توراتى بيايد،چه نيايد.چه ايمانى باشد،چه نباشد.هرگز قرآن چنين حرفى نميزند.استدلال قرآن اين است كه،ما منت گذاشتيم بر مستضعفان از اين طريق كه در بطن خانهفرعون،موسى را پرورش دهيم تا به رسالت مبعوث شود و با يكايمان جديد،و يك مكتب تازه،بنى اسرائيل را به راه نجات و هدايتراهنمائى كند.پس اشتباه حضرات از اينجا پيدا شده كه اين آيه رااز آيات ما قبل و ما بعدش جدا كردهاند،و به اين ترتيب تناقضىميان اين آيه و ساير آيات قرآن پيدا شده است.
اساس اسلام بر جنگ عقايد و پيروزى ايدئولوژيهاست. پيروزى ايمان و عمل صالح به منزله اصل است،و شئون ديگرفرع.در عين حال قرآن معتقد است كه همواره مستضعفين بيشتر ازغير مستضعفين گرايش به ايمان و عمل صالح پيدا مىكنند.زيرامستكبرين در زير خروارها مانع خوابيدهاند.يك فرعون اگر بخواهدبه راه حق بيايد،بايد از زير يك كوه سستى و ناراستى بيرون بيايد. ولى يك ابو ذر چطور؟براى ابو ذر مانعى وجود ندارد.تا پيغمبر راببيند،بى درنگ خود را به او ميرساند و ايمان ميآورد.
پرسش سوم:فرموديد نشر كتب ضلال در اسلام ممنوعاست،آيا اين بدان معنا است كه از نشر كتبى كه از اين دستهاندجلوگيرى ميشود؟حالا چه از طريق سانسور و چه از طريق نشركتبى در بىاثر كردن آثار ضلال؟اهميت امر از اين جهت است كهطريقه اول موجب بروز اختناق خواهد بود كه خودتان بآن اشارهكرديد و طريقه ديگر نيز داراى اثر تدريجى است و اثرش در درازمدت حاصل ميشود.
پاسخ:فكر مىكنم آنچه قبلا عرض كردم كافى بود.منكتابها را از ابتدا دو دسته كردم يكى كتابهائيكه و لو ضددين،ضد اسلام و ضد خدا هستند،ولى بر يك منطق و يك طرز تفكر خاص استوارند.يعنى واقعا كسى به يك طرح و به يك فكر خاصرسيده و با نوشتن كتاب،آن طرز فكر خود را عرضه ميدارد.از ايننمونهها زياد ديده ميشود.يعنى هستند بعضى افرادى كه بر ضدخدا،بر ضد اسلام،بر ضد پيغمبر حرف ميزنند ولى در حرف خودشانصداقت دارند، يعنى اينگونه فكر ميكنند.بهمين دليل راه مبارزه بااين گروه ارشاد است و هدايت و عرضه كردن منطق صحيح.
ولى در نوع دوم كتابها،مسئله اين نيست.مسئله،مسئلهدروغ و اغفال است.مثلا فرض كنيد كسى بيايد كتابى دربارهرئيس حكومتبنويسد و هزارها دروغ به او نسبتبدهد.آيابه اعتقاد شما آزادى ايجاب ميكند كه اجازه بدهيم اين دروغها درمردم پخش شود؟طبيعى است كه چنين كارى خيانتبه مردممحسوب ميشود.بله يك وقت كسى به كار رئيس حكومت ايرادميگيرد كه مثلا آقا فلان كارى كه كردى،باين دليل غلط بودهاست،واضح است كه اين آدم بايد بيايد حرف خودش را بزند. ولى يك وقت كسى ميآيد دروغ مىبافد كه فرضا من خبر دارم،ديشب ساعت 2 بعد از نيمه شب،رئيس حكومتبا فلان سفير،درفلان نقطه ملاقات كردند و با هم قول و قرار گذاشتند.اينها راميگويند براى اينكه ميخواهند در مردم آشوب بپا كنند.حالا دراينجا بايد بگوئيم چون كشور ما آزاد است،پس بايد بگذاريم اوحرفهاى خودش را در ميان مردم پخش كند و آيا اگر ما جلوىدروغ و اغفال را بگيريم،مرتكب سانسور شدهايم؟! حرف ما ايناست كه دروغ را و خيانت را بايد سانسور كرد و نبايد اجازه داد بهنام آزادى فكر و عقيده،آزادى دروغ در ميان مردم رائجبشود.
و السلام.
پىنوشتها:
1- قسمتى از آيه سوم سوره مائده.سوره مائده جزو آخرين سورههائىاست كه بر پيامبر اكرم(ص)نازل شده است و حتى عدهاى آنرا آخرين سورهمىدانند.از نزول آيات اين سوره تا وفات رسول اكرم بيشتر از دو ماه بطولنينجاميد.به اين ترتيب اين سوره،پس از پيروزى اسلام و شكست كاملمخالفان در جزيرة العرب،نازل گرديده است.مخالفان علاوه بر قبايل نيرومندعرب نظير قريش،هوازن،بنى مصطلق،قطفان و...عدهاى از اهل كتاب-بالاخص يهوديان-را نيز شامل مىگرديد.اينها-يهوديان-عبارت بودنداز طوايف بنى قريظه،بنى النضير،يهوديان خيبر،و گروهى ديگر.
2- مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقى عليهم الجهاد الاكبر.
3- خدا سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمىدهد،مگر آنكه آنان خود راو آنچه به انديشهها و رفتارهاى خودشان مربوط است دگرگون كنند.
4- بعد از مرگ معتصم بسال 227 و پسرش هرون بسال 232،دوسردار ترك بنامهاى واصيف و ايتاخ،برادر هرون بنام جعفر را كه مادرشكنيزى از تركان خوارزم بود به تختخلافت نشاندند و او را«المتوكل-على الله»لقب دادند.
5- فرق انقلاب با كودتا اين است كه انقلاب ماهيت مردمى دارد، ولى كودتا چنين نيست.در دومى،يك اقليت مسلح و مجهز به نيرو،در مقابلاقليت ديگرى كه حاكم بر اكثريت جامعه است،قيام ميكنند و وضع موجود رادر هم ميريزد و خود جاى گروه قبلى قرار ميگيرد.و اين استقرار ارتباطى به صالحيا نا صالح بودن كودتاگران ندارد.آنچه كه اهميت دارد اينست كه در كودتااكثريت مردم از حساب خارج هستند و در فعل و انفعالات نقشى ندارند.ماايرانيها در دوره عمر خودمان،كودتاهاى زيادى ديدهايم اگر چه دستاندر-كاران آنها،نام انقلاب روى عمل خود گذاشتهاند.در 1952 ميلادى درمصر،چند افسر كه در راس آنها ژنرال نجيب و جمال عبد الناصر قرار داشتند عليهحكومت موجود كودتا كردند.اما در جريان اين كودتا كه به انقلاب مشهورشد،مردم مصر،بپا نخاستند و اين بود كه با رفتن آن افسران،كان لم يكن-شيئا مذكورا،گوئى هيچ چيز وجود نداشته است.
در ايران خودمان،در سال 1299 سيد ضياء و رضا خان كودتا كردند،اما در اين مورد هم مردم از حساب خارج بودند.در تاريخ معاصر در چندقرن اخير،غير از معدودى از تحولات عميق اجتماعى نظير انقلاب كبيرفرانسه،انقلاب اكتبر و...چيزى كه بشود نام انقلاب بر آن گذاشت واقعنشده است.تازه حتى در انقلاب روسيه و يا در انقلاب چين،ارتشى قوى ومنظم در كنار مردم وجود داشت.
در ميان اين كودتاها و شبه انقلابها،انقلاب اسلامى ايران يك انقلاببه تمام معنى واقعى است كه در واقع اگر قرار باشد نظيرى براى آن پيداكنيم،شايد بتوانيم انقلاب صدر اسلام را مثال بزنيم.ماهيت انقلابى اينانقلاب،از بسيارى از انقلابهاى اصيل در تاريخ،اصيلتر است.در اينانقلاب،توده مردم يك سرزمين،اكثريت افراد يك ملت،از زن و مرد وپير و جوان،با ستخالى،اما با روحيهاى انقلابى عليه يك رژيم قدرتمندقيام كردند و به پيروزى رسيدند.
در نقطه مقابل انقلاب،اصلاح قرار دارد.معمولا تغييراتى كه در يك جامعه روى ميدهد،اگر بنيادى نباشد،يعنى جامعه را از نظر بنياد و ساختماناصلى و نظامات حاكم،دگرگون نسازد، بلكه تنها تغييراتى در جهتبهبوداوضاع بوجود آورد اصلاح مينامند.
انقلاب و اصلاح تنها در مورد اجتماع صادق نيستند بلكه دربارهافراد نيز صدق ميكنند.گاهى ديده ميشود كه وضع سلوك اخلاقى و رفتاراجتماعى يك فرد نسبتبه گذشته بهتر ميشود.و اما گاهى نيز،اساسا دگرگونىروحى در افراد پيدا مىشود،آنچنانكه گوئى اين آدم امروز همان فرد سابقنيست.توبه در اصطلاح بمعنى ايجاد يك انقلاب روحى و يك دگرگونى بنيادى در طرز عمل و سلوك و رفتار است.
6- البته اين نكته كه خود محروميت هم معلول پيشرفت در ابزارتوليد است كه شكافها را زياد مىكند،مسئله ايست كه بايد در جاى خودمورد بحث قرار گيرد.
...لولا حضور الحاضر،و قيام الحجة بوجود الناصر،و ما اخذ اللهعلى العلماء ان لا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم...
7- اگر آن جمعيت انبوه حاضر نمىشدند و يارى نميدادند تا حجتتمام شود،و اگر نبود عهدى كه خداى تعالى از علما و از دانايان گرفتهتا راضى نشوند،بر سيرى ظالم و گرسنه ماندن مظلوم...(خطبه شقشقيه)
8- البته اين آرمان بشرطى وجود خواهد داشت كه قيام،فاقد جنبههاىانسانى و بقصد انتقام گيرى صرف،نباشد.
9- بوعلى سينا با همه نبوغش،دو عيب بسيار بزرگ داشت كه متاسفانهتا حدود زيادى مانع بروز استعدادهاى سرشار او گرديد.حكماى بعد از اوهمه تاسف خود را از اين ضعفها ابراز كردهاند.يك عيب او لذت طلبى و ديگرى مقام خواهى بود و اين دو،او را از اشتغال كامل بمسائل علمى بازداشتند و مرگ زود رس او را سبب شدند.
10- سوره آل عمران-آيه 13.
11- و اراده كرديم تا بر آنان كه در آن سرزمين زبون و خوار شمرده شدهبودند منت نهيم و پيشوايان و وارثانشان كنيم و در آن سرزمين استقرارشاندهيم و بدست آنها فرعون و حامان و سپاهشان را از آنچه كه از آن حذرمىكردند بنمايانيم.
«آيات 4 و 5 سوره قصص»
12- داستان راستان،جلد دوم،داستان 108،صفحه 132.
13- و اخراج العباد من عبادة العباد الى عبادة الله...
14- الناس بنوا آدم و حوا اخوة لاب و ام...
15- بعنوان نمونه ديگرى در اين زمينه مىتوان جمله امير المؤمنين(ع) را خطاب به امام حسن(ع)كه در وصيت نامه آن حضرت آمده ذكر كرد. حضرت مىفرمايد:و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا،پسرم هرگزبنده ديگرى نباش،كه خدا ترا آزاد آفريده است.
در فرمانى كه امير المؤمنين(ع)خطاب به مالك اشتر،استاندار و والىمصر مىنويسد، مىفرمايد:...دل را سراپرده محبت توده مردم كن،بر آنانمهر ورز و با آنان نرم باش،مباد كه چون درنده شكار افكن به خون ريختنآنان پردازى چه،آنان بر دو گروهند،يا در دين با تو برادرند،يا در آفرينشبا تو برابر.اما از آنان لغزش سر مىزند و بيمارىهاى روانى بر آنان عارضمىگردد و خواه ناخواه به ناروا دست مىزنند.پس آنسان كه دوست مىدارىخداى بر تو ببخشايد و از گناهانت در گذرد،تو نيز بر آنان ببخشاى و ازخطاهاشان در گذر چه،تو زبر دست و سرپرست آنانى و آنكس كه تو را برآنان فرمانروائى داد زبردست توست...با خداى در مياويز كه تاب قهر اوندارى...
بعد امام مىفرمايد بمردم جرئت و شهامتبده تا بتوانند حقشان را ازتو مطالبه كنند و ميدان را براى اعتراض آنان باز گذار و آنگاه مىگويد،ازرسول خدا(ص)مكرر شنيدم كه مىفرمود:
امتى كه بين آنان،حق ناتوان بىنگرانى و ترس از توانايان گرفتهنشود هرگز رستگار نخواهد شد.
16- البته نمىگوئيم سهم همه على السويه است،چنين چيزى ممكننيست ولى مىگوئيم اين گروهها در يك حركت هماهنگ و هم جهت قرارگرفتهاند.
17- البته سيد جمال در داستان خود اسم مسجد نبرده،بلكه از آن به معبدتعبير كرده فكر مىكنم چون در اروپا اين قصه را نشر مىداده نخواسته اسممسجد را بياورد.
18- عروة الوثقى،صفحات 223-224.
19- اينكه قيد اگر را اضافه كردهام باين دليل كه شايد گروهى به اين عقيده-اسلامى بودن نهضت-اعتقاد نداشته باشند.در ادامه سخن،بيانخواهم كرد كه اساسا چگونه مىتوان اهيتيك نهضت را شناخت و به چهدلايلى نهضت ما اسلامى است.
20- ...مثلا اگر مسئله وارد كردن تضادهاى طبقاتى در خود آگاهىمردم و يا مفاهيمى نظير آزاديخواهى و عدالت طلبى با معيارهاى مكاتب شرقو غرب از طرف ايشان عرضه مىگرديد، بازتابى در جامعه ما نمىداشت.حالآنكه ايشان همين مفاهيم را با معيارهاى اسلامى و با استفاده از فرهنگبارور اسلامى به جامعه عرضه كرد و جامعه نيز با حسن تلقى با آنها برخورد نمود.
21- لن يجعل الله للكافرين على المؤمنين سبيلا (نساء-141)
خدا هرگز براى كافران نسبتبه اهل ايمان راه تسلط باز نخواهد نمود.
Secularism است. 22- اين كلمه ترجمه لغت
23- و به خصوص بايد توجه داشت كه اين رهبر زورى نداشت تا بخواهد خود را بر مردم تحميل كند و كسى نيز او را منصوب نكرد و او خود را كانديدا نكرده بود،بلكه انتخابش بطور طبيعى و خودبخود صورت گرفت.
24- يك نمونه ذكر كنم،دوستى دارم كه در تمام زندگيش همواره در حال مبارزه با رژيم بوده است و در اين زمينه از بذل جان و مال واقعا دريغ نداشته.او بدليل روحيه خاصش، نسبتبه مجاهدين كه آنها هم موضعى مخالف رژيم داشتند،علاقه و گرايش عجيبى داشت. بعد از اينكه جريان به اصطلاح اپورتونيستى سازمان مجاهدين پيش آمد،من به شدت نگران حالاين دوستم شدم.با خودم فكر كردم نكند كه وقتى با اين جريان برخوردميكند بگويد اينكه اينها آمدهاند و ماركسيستشدهاند،مسئله مهمى نيست چون فعلا بايد مبارزه كرد و مسئله مهم مبارزه است.اما بعد در جلسهاى كه با او ملاقات كردم و نظرش را درباره ماركسيستشدن سازمان سؤال كردم،در جوابم جملهاى گفت كه هرگز فراموش نميكنم. گفتحقيقت اين است كه ما عدالت را هم در سايه خدا ميخواهيم اگر بنا باشد عدالتباشد اما از نامخدا اثرى نباشد.ما از چنين عدالتى بيزاريم.با چنين روحيههائى بود كه ملت ما موفق به بر پا كردن قيامى با اين عظمتشد.
25- يادم هست در اوائلى كه جلسات انجمن اسلامى مهندسين تشكيل شده بود،در آنجا بحثى داشتم راجع به امر به معروف و نهى از منكر.به اين مناسبت در تاريخچه اين بحث مطالعهاى كردم و در دنبال اين مطالعه به نكته شگفتانگيزى برخورد كردم كه اسباب تعجبم شد.مسئله اين بود كه متوجه شدم در دويستسال اخير،مسائل مربوط به امر بمعروف و نهى از منكراز رسالههاى ما برداشته شده.در صورتيكه در رساله عربى و فارسى قبل از دويستسال پيش،اين مباحث در كنار مباحث مربوط به نماز و روزه و خمس و زكات... قرار داشت.اما گويا بعدها،بحث درباره امر بمعروف و نهى از منكر و جهاد،خودبخود در اذهان يك بحث زائد تلقى شد و همانطور كه ديگر در رسالهها بحثى درباره قصاص و امثال آن نميكنند و مىگويند اين گونه بحثها ديگر مطرح نيست و از دور خارج شده است،گويا بحث جهاد و امر به معروف و نهى از منكر نيز از دور خارج شده بود.
26- تفاوتهاى اين طرز تلقى از اسلام-اسلام انقلابى-با تفكرى كهانقلاب را اسلامى ميداند، آنقدر زياد است كه ذكر همه آنها در اين گفتارممكن نيست.
27- من تاكيد ميكنم اگر انقلاب ما در مسير برقرارى عدالت اجتماعى به پيش نرود،مطمئنا به نتيجه نخواهد رسيد و اين خطر هست كه انقلاب ديگرى با ماهيت ديگرى جاى آن را بگيرد.اما نكته مهمى كه بايد به آنتوجه داشت اين است كه در اين انقلاب اساس كار بر اخوت اسلامى بايدبنا نهاده شود.يعنى آنچه را ديگران با خشونت و فشار تامين ميكنند در اين انقلاب بايد با ملايمت و از روى ميل و رضا و برادرى انجام گيرد.از جمله اركان انقلاب ما،اگر واقعا ماهيت اسلامى دارد،معنويت است.يعنى مردم به حكم بلوغ روحى،بحكم عاطفه انسانى، به حكم اخوت اسلامى،خود براىپر كردن شكافها و فاصلههاى طبقاتى و اقتصادى پيش قدم مىشوند.اين مكتبى است كه پيشوايش على(ع)مىفرمايد:
و لكن هيهات ان يغلبنى هواى،و يقودنى جشعى الى تخير الاطعمةو لعل بالحجاز او اليمامة من لا طمع له فى القرص و لا عهد له بالشبع اوابيت مبطانا و حولى بطون غرثى و اكباد حرى. ..(نهج البلاغه-نامه 45)
اما دور باد كه هوس بر من پيروز گردد و آز آتشين مرا به نوشخوارى كشاند حاليكه در حجاز و يمامه مردمى باشند كه به گردهاى نان اميد نداشته و شكمى سير به خود نديده باشند.دور باد كه من با شكمى انباشته و آماسيدهاز طعام روز را به شب آورم و در پيرامون من گرسنگان و جگر سوختگانباشند...
چنين شيوهاى بايد براى همه ما سرمشق باشد بايد روحيه فداكارىبه خاطر ديگران در همه ما پيدا بشود.شما شاهد بوديد كه امام خمينى،اخيرا بسيجى عمومى براى مسئله مسكن اعلام كردند.اين بسيجبخاطر اينست كه امام مىخواهد اين انقلاب اسلامى باقى بماند و همه هدفهايش را با شيوههاى اسلامى به انجام برساند نه اينكه به صرف استقرار رژيم جديد،كارها را با زور به پيش ببرد و عدالت اجتماعى را با زور پياده كند.آن روزيكه مردم ما با ميل و علاقه و به حكم برادرى اسلامى،امكانات خود را در جهترفاه محرومان بكار انداختند،آن وقت است كه انقلاب ما،راه مطمئن خود راپيدا كرده است.
انقلاب ما،آن هنگام انقلابى واقعى خواهد بود كه خانوادهاى حاضرنشود ايام عيد براى فرزندان خود لباس نو تهيه كند مگر آنكه قبلا مطمئن شده باشد خانوادههاى فقرا،داراى لباس نو هستند.بايد در ميان ما،گفته پيامبر مصداق عينى پيدا كند كه فرمود:مثل مؤمنين در محبتهاى متقابل،مانند پيكرى است كه اگر يك عضو آن بدرد آيد،عضوهاى ديگر آرام نمىگيرند و با التهاب و درد،عكس العمل نشان مىدهند.جامعه ما آن وقتيك جامعه اسلامى خواهد شد،كه درد هر فرد تنها درد خودش نباشد،بلكه درد همه مسلمانها باشد. على(ع)نمونه چنين مسلمانى است.او مىفرمايد:
اقنع من نفسى بان يقال هذا امير المؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدهر.
(نهج البلاغه-نامه 45)
آيا از خويشتن به اين خرسند باشم كه مرا امير مؤمنان بنامند اما درناگواريهاى مردم هم نفس نباشم؟
امام مىگويد،القاب و عناوين چه ارزشى دارد.مرد انقلابى اساسا پاى بند القاب و عناوينش نيست.چقدر بايد كوچك بود كه به اين لقبها دلخوش كرد و در سختىهاى مردم شركت نكرد.
امام حسن مىگويد:در دوران كودكى شبى بيدار ماندم و به نظاره مادرم زهرا كه مشغول نماز شب بود مشغول شدم.متوجه شدم كه مادرم در دعايش يك يك مسلمين را نام مىبرد و آنها را دعا ميكند،خواستم بدانم كه درباره خودش چگونه دعا مىكند اما با كمال تعجب ديدم كه براى خود دعا نكرد.فردا از او سؤال كردم چرا براى همه دعا كردى ولى براىخودت دعا نكردى فرمود:يا بنى الجار ثم الدار،پسرم اول همسايه بعد خودت.
و يا در جاى ديگر مىبينيم كه حضرت زهرا در شب عروسى خود،تنها پيراهنى را كه بعنوان لباس عروسى با خود به خانه شوهرش مىبرد،بهزن فقيريكه از او طلب كمك كرده بود،هديه ميكند.
روحيه انقلابى و اخلاق اسلامى،اين گونه است.و انقلاب ما،آنوقتبه ثمر خواهد رسيد كه خود را براى چنين ايثارهائى آماده كنيم و باشوق به آن تن دهيم.
28- اسلام دين آزادى است،دينى كه مروج آزادى براى همه افرادجامعه است.در سوره دهر ميخوانيم:
انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا... (سوره دهر-آيه 3).
و يا در سوره كهف:
فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر... (سوره كهف-آيه 29)
اسلام مىگويد ديندارى اگر از روى اجبار باشد ديگر دين دارىنيست مىتوان مردم را مجبور كرد كه چيزى نگويند و كارى نكنند امانمىتوان مردم را مجبور كرد كه اينگونه يا آنگونه فكر كنند.اعتقاد بايد ازروى دليل و منطق باشد،البته مسائل مربوط به امر به معروف و نهى از منكربا شرايط خود در جاى خود محفوظند در اينگونه مسائل اصل بر ارشاد استنه بر اجبار.
29- البته اين امر مربوط به دوران حكومت طاغوت بود.
30- زيرا يهوديها در آن دوره هم از دست مسيحيهاى ايرانى كه در حالرشد بودند،رنج مىبردند و هم از دست زرتشتيها.
31- اين واقعيت را رفراندم فروردين ماه،بخوبى نشان داد.
32- نمىگويم شهيدان،زيرا كه اين كلمه با آن معناى عميقيكه در فرهنگ شيعه دارد،متعلق به مكتب اسلام است و من نمىتوانم با اطلاق اين كلمه به آنها كه اعتقادى به مكتب اسلام ندارند،به اعتقاد و ايمان ومكتب خودم خيانتبكنم.
(در مورد واژه شهيد،رجوع كنيد به مقاله دوم از كتاب قيام و انقلابمهدى،نوشته استاد شهيد مرتضى مطهرى).
33- و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكران الارض يرثها عبادىالصالحون.
ما بعد از تورات در زبور داود نوشتيم كه البته بندگان نيكو كار من-داراى عمل صالح-ملك زمين را وارث و متصرف خواهند شد.
34- و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنين...
هرگز سستى بخود راه ندهيد و اندوهگين مباشيد.زيرا شما فيروزمند-ترين و بلند مرتبهترين مردم هستيد،اگر در ايمان خود ثابت قدم باشيد.
35- خدا بر اهل ايمان منت گذاشت كه رسولى از ميان خود آنهابرانگيخت...
مصاحبه در سيماى جمهورى اسلامى پيرامون جمهورى اسلامى
توضيح
مقاله حاضر مجموع دو مصاحبه با استاد شهيد در روزهاىپيش از برگزارى رفراندم جمهورى اسلامى است كه راقم اينسطور افتخار انجام آنها را داشته است.در تكميل اينمقاله، از يادداشتهاى باقيمانده از استاد و نيز دو كنفرانسايشان يكى در دانشكده الهيات و ديگرى در مسجد فرشتهاستفاده شده است.
بنام خدا
استاد!اين روزها با نزديك شدن زمان برگزارى رفراندممسائل عقيدتى و ايدئولوژيكى بسيارى،بخصوص در ميانروشنفكران مطرح شده است،بهمين مناسبت از شما دعوت كرديم تابا شركت در يك گفتگوى تلويزيونى به پارهاى از اين سؤالاتپاسخ گوييد.
بعنوان اولين سؤال من از مفهوم جمهورى اسلامى شروعميكنم كه بزعم بسيارى،مفهومى گنگ و مبهم است.زيرا جمهورىبمعناى قرار داشتن حق حاكميت در دستخود مردم و بمعناىحكومت عامه مردم است.حال آنكه قيد اسلامى،اين اطلاق رامحدود و مقيد مىكند و باين ترتيب بنظر ميرسد كه مفهومجمهورى اسلامى در تعارض با موازين دمكراسى و در تعارض بامفهوم جمهورى بمعناى عام آن باشد.اينست كه ميپرسم شما چهتعريفى از جمهورى اسلامى ارائه ميدهيد؟
استاد مطهرى:احتياج زيادى به تعريف ندارد.جمهورىاسلامى از دو كلمه مركب شده است، كلمه جمهورى و كلمهاسلامى.
كلمه جمهورى،شكل حكومت پيشنهاد شده را مشخصميكند و كلمه اسلامى محتواى آنرا. ميدانيم كه حكومتهاى دنيا چهدر گذشته و چه در حال حاضر،شكلهاى مختلفى داشتهاند از قبيلحكومت فردى موروثى كه نام آن سلطنت و پادشاهى استياحكومتحكيمان، متخصصان فيلسوفان و نخبگان كه اريستوكراسىناميده ميشود و يا حكومت متنفذان، سرمايه داران و قس عليهذا. يكى از اين حكومتها،حكومت عامه مردم است،يعنى حكومتى كهدر آن حق انتخاب با همه مردم است،قطع نظر از اينكه مرد يا زنسفيد يا سياه،داراى اين عقيده يا آن عقيده باشند.در اينجا فقطشرط بلوغ سنى و رشد عقلى معتبر است،و نه چيز ديگر.بعلاوه اينحكومت،حكومتى موقت است.يعنى هر چند سال يكبار بايد تجديدشود.يعنى اگر مردم بخواهند مىتوانند حاكم را براى بار دوميا احيانا بار سوم و چهارم-تا آنجا كه قانون اساسيشان اجازهميدهد-انتخاب كنند و در صورت عدم تمايل،شخص ديگرى راكه از او بهتر ميدانند انتخاب كنند.
و اما كلمه اسلامى همانطور كه گفتم محتواى اين حكومت رابيان ميكند.يعنى پيشنهاد ميكند كه اين حكومتبا اصول ومقررات اسلامى اداره شود،و در مدار اصول اسلامى حركت كند. چون ميدانيم كه اسلام بعنوان يك دين در عين حال يك مكتبو يك ايدئولوژى است، طرحى استبراى زندگى بشر در همه ابعادو شئون آن.باين ترتيب جمهورى اسلامى يعنى حكومتى كه شكلآن،انتخاب رئيس حكومت از سوى عامه مردم استبراى مدتموقت و محتواى آنهم اسلامى است.
اما اشتباه آنها كه اين مفهوم را مبهم دانستهاند ناشى ازاينست كه حق حاكميت ملى را مساوى با نداشتن مسلك و ايدئولوژى و عدم التزام به يك سلسله اصول فكرى درباره جهان واصول علمى درباره زندگى دانستهاند.اينان ميپندارند كه اگر كسىبه حزبى،مسلكى،مرامى و دينى ملتزم و متعهد شد و خواهاناجراى اصول و ضوابط آن گرديد آزاد و دمكرات نيست. پس اگركشور اسلامى باشد،يعنى مردم مؤمن و معتقد به اصول اسلامىباشند و اين اصول را بى چون و چرا بدانند،دمكراسى بخطر ميافتد.
همانطور كه عرض كردم،مسئله جمهورى مربوط استبهشكل حكومت كه مستلزم نوعى دمكراسى است.يعنى اينكه مردمحق دارند سرنوشتخود را خودشان در دستبگيرند و اين ملازمبا اين نيست كه مردم خود را از گرايش به يك مكتب و يكايدئولوژى و از التزام و تعهد به يك مكتب معاف بشمارند.آيامعنى دمكراسى اين است كه هر فردى براى خود مكتبى داشتهباشد و يا اينكه هيچ فردى مكتبى نداشته باشد و به هيچ مكتبىگرايش پيدا نكند و اصول هيچ مكتبى را نپذيرد؟از اين آقايان بايدپرسيد آيا اعتقاد به يك سلسله اصول علمى يا منطقى يا فلسفى وبى چون و چرا دانستن آن اصول،بر خلاف دمكراسى است و يا آنچهكه بر خلاف دمكراسى است اين است كه آدمى به اصولى كه موردقبول اكثريت جامعه است اعتقاد نداشته باشد و آنها را قابل چونو چرا بداند،ولى بديگرى اجازه چون و چرا در اعتقادات وانديشههاى خود را ندهد؟
براى اكثريت قاطع ملت ايران،ايمان و اعتقاد راسخ بهاصول اسلام داشتن و بى چون و چرا دانستن آن اصول،نه گناه است ونه عيب.آنچه كه ميتواند گناه و عيب باشد،اينست كه اين اكثريتمسلمان،به اقليتبى اعتقاد،اجازه چون و چرا ندهد. (1)
و اما قضاوت در اين مورد كه آيا آزادى بحد كافى بهمخالفين داده شده استيا نه،بر عهده همانهاست كه دمكراسى رامترادف با بى اعتقادى بيك مكتب ميدانند.
شما در توضيحتان اشاره كرديد كه حكومت جمهورىبمعناى اقامه حاكميت همه مردم است و ميدانيم كه اين حقحاكميت ملى از دستاوردهاى ارزشمند انقلاب مشروطيت است،فكر نميكنيد با پيش كشيدن مسئله جمهورى اسلامى بعوضجمهورى مطلق،كه بالمال به حكومت طبقه روحانى منجر ميشود،اينحق حاكميت كه متعلق بعموم افراد ملت است،زيرا پا گذاشتهشود؟بعلاوه آيا به نظر شما روا نيست كه بعوض بحث مبهم ولايتفقيه كه در حكومت اسلامى مطرح است،اين اصل مترقى كهميگويد،قواى مملكت ناشى از ملت است، بكار گرفته شود؟
استاد مطهرى:خلاصه استدلال شما اينست كه مردم ايراندر انقلاب مشروطيت،حق حاكميت ملى-يعنى اينكه قواىمقننه،مجريه و قضائيه،ناشى از ملت است-را بدست آوردهاند ومعقول نيست كه اين حق را به شخص يا اشخاصى تفويض كنند.وجمهورى اسلامى يعنى حق حاكميت فقيه-يا به بيان عدهاى استبدادفقها-و اين بر ضد حاكميت ملى است و عملى ارتجاعى محسوبميشود.
در پاسخ شما بايد گفت ملت ايران كه در انقلاب مشروطيتحق حاكميت ملى را كسب كرد، هرگز آنرا منافى با قبول اسلامبعنوان يك مكتب و يك قانون اصلى و اساسى كه قوانين مملكتبايد با رعايت موازين آن تدوين و تنظيم گردد،ندانست.و لهذا درمتن قانون اساسى ضرورت انطباق با قانون اسلام آمده است و درآنجا صريحا گفته ميشود كه هيچ قانونى كه بر ضد قوانين اسلامباشد،قانونيت ندارد و يا ضرورت حضور پنج فقيه طراز اول براىنظارت بر قوانين،كه در متمم قانون اساسى مندرج است،براىتامين همين نكته است.كسانى كه انقلاب مشروطيت را بر پا كردندهيچگاه اين تصريحها و تاكيدها را بر ضد دموكراسى و روحمشروطيت و حتى مقنن بودن و جعل قانون ندانستند زيرا قوانين رادر كادر اصول اسلامى وضع مىكردند.
آنچه كه مهم است،اين است كه مردم خود مجرى قانونباشند حالا يا مجرى قانونى كه خودشان وضع كردهاند و يا مجرىقانونى كه فرضا بوسيله يك فيلسوف وضع شده و اين مردم آنفيلسوف و مكتب او را پذيرفتهاند و يا مجرى قانونى كه بوسيلهوحى الهى عرضه گرديده است.
بنابراين اسلامى بودن اين جمهورى بهيچ وجه با حاكميتملى-كه بدوره مشروطيت اشاره كرديد-و يا بطور كلى با دمكراسىمنافات ندارد و هيچگاه اصول دمكراسى ايجاب نميكند كه بر يكجامعه ايدئولوژى و مكتبى حاكم نباشد.و ما ميبينيم كه احزابمعمولا خود را وابسته بيك ايدئولوژى معين ميدانند و اين امر رانه تنها بر ضد اصول دمكراسى نميشمارند كه به آن افتخار همميكنند.اما منشا اشتباه آنان كه اسلامى بودن جمهورى را منافى باروح دمكراسى ميدانند ناشى از اينست كه دمكراسى مورد قبولآنان هنوز همان دمكراسى قرن هيجدهم است كه در آن حقوق انسان در مسائل مربوط به معيشت و خوراك و مسكن و پوشاك،وآزادى در انتخاب راه معيشت مادى خلاصه ميشود.اما اينكهمكتب و عقيده و وابستگى بيك ايمان هم جزو حقوق انسانى استو اينكه اوج انسانيت در وارستگى از غريزه و از تبعيت از محيطهاىطبيعى و اجتماعى،و در وابستگى به عقيده و ايمان و آرمان استبكلى بفراموشى سپرده شده است.
اين اشتباه،معكوس اشتباه خوارج است.آنها از مفهوم انالحكم الا لله كه به معنى اين است كه حاكميت قانون و تشريع ازناحيه خداست چنين استنباط مىكردند كه حاكميت-به معنىحكومت-هم از خداست على(ع)درباره اينها فرمود:
كلمة حق يراد بها الباطل...
اين آقايان هم اصل حاكميت و امارت ملى را با اصلتشريع و تدوين مكتب اشتباه كردهاند و لا بد پنداشتهاند اصل ومتمم قانون اساسى كه بالصراحه هيچ قانونى را كه بر خلاف قوانيناسلام باشد،قانونى نمىدانند،بر خلاف روح مشروطيت و حاكميتملى هستند.
و اما اينكه از زير پاگذاشته شدن حق حاكميتسخن بميانآورديد بايد بگويم كه مهر اسلاميت را اكثريت قاطع ملت ايرانبر نوع نظام آينده اين مملكت زده است.مبارزه ملت ايران،تنهايك قيام عليه استيلاى سياسى و استعمار اقتصادى نبود،قيام عليهفرهنگها و ايدئولوژيهاى غربى و دنباله روى از غرب بود كه تحتعناوين فريبنده،آزادى،دمكراسى، سوسياليسم،تمدن،تجدد،پيشرفت،تمدن بزرگ و...مطرح مىشد.ملت ايران آنروز كه درتظاهرات چند ميليونى شعار جمهورى اسلامى را عنوان كرد در واقع ميخواست مهر خود يعنى مهر فرهنگ خود را به اين انقلاببزند.ميدانيم كه هويت فرهنگى يك ملت،آن فرهنگى است كهدر جانش ريشه دوانيده است و هويت ملى اين مردم اسلام است. بريدگان از اسلام اگر چه در داخل اين ملت و تحتحمايت آنهستند،اما در حقيقت از آن بريدهاند زيرا خود را از فرهنگ و روحو خواست اين ملت جدا كردهاند.
حال اگر خواسته خود مردم،يعنى جمهورى اسلامى،حاكميت مردم را نقض كند بايد بگوئيم كه دمكراسى امرىمحال است زيرا هميشه وجودش مستلزم عدمش است هيچكسنميخواهد اسلامى بودن جمهورى را بر مردم تحميل كند.اينتقاضاى خود مردم است و در واقع نهضت از آن روز اوج گرفت وشورانگيز شد كه شعار و خواست مردم،استقرار جمهورى اسلامىشد.جمهورى اسلامى يعنى يك نفى و يك اثبات.اما نفى،نفىرژيم حاكم 2500 ساله و اثبات،محتواى اسلامى و توحيدىآنست.
مسئله ولايت فقيه را هم كه مطرح كرديد از همين قبيلاست،ولايت فقيه به اين معنى نيست كه فقيه خود در راس دولتقرار بگيرد و عملا حكومت كند.نقش فقيه در يك كشور اسلامى،يعنى كشورى كه در آن مردم،اسلام را بعنوان يك ايدئولوژىپذيرفته و به آن ملتزم و متعهد هستند،نقش يك ايدئولوك استنه نقش يك حاكم.وظيفه ايدئولوك اينست كه بر اجراى درست وصحيح ايدئولوژى نظارت داشته باشد،او صلاحيت مجرى قانون وكسى را كه ميخواهد رئيس دولتبشود و كارها را در كادرايدئولوژى اسلام بانجام برساند،مورد نظارت و بررسى قرار ميدهد.
تصور مردم آنروز-دوره مشروطيت-و نيز مردم ما از ولايت فقيه اين نبود و نيست كه فقها حكومت كنند و اداره مملكت رابدست گيرند بلكه در طول قرون و اعصار تصور مردم از ولايت فقيهاين بوده كه از آنجا كه جامعه يك جامعه اسلامى است و مردموابسته به مكتب اسلامند، صلاحيت هر حاكمى،از اين نظر كهقابليت اجراى قوانين ملى اسلامى را دارد يا نه،بايد مورد تصويبو تائيد فقيه قرار گيرد.لهذا امام در فرمان خود به نخست وزير دولتموقت مىنويسد: بموجب حق شرعى(ولايت فقيه)و بموجب راىاعتمادى كه از طرف اكثريت قاطع ملتبه من ابراز شده من رئيسدولت را تعيين مىكنم.ولايت فقيه،يك ولايت ايدئولوژيكىاست و اساسا فقيه را خود مردم انتخاب ميكنند و اين امر عيندمكراسى است.اگر انتخاب فقيه انتصابى بود و هر فقيهى فقيه بعداز خود را تعيين ميكرد جا داشت كه بگوئيم اين امر،خلافدمكراسى است.اما مرجع را به عنوان كسى كه در اين مكتبصاحب نظر استخود مردم انتخاب ميكنند.
حق شرعى امام از وابستگى قاطع مردم به اسلام به عنوانيك مكتب و يك ايدئولوژى ناشى ميشود و مردم تائيد ميكنندكه او مقام صلاحيتدارى است كه ميتواند قابليت اشخاص را ازجهت انجام وظايف اسلامى تشخيص دهد.در حقيقت،حق شرعىو ولايتشرعى،يعنى مهر ايدئولوژى مردم،و حق عرفى،همانحق حاكميت ملى مردم است كه آنها بايد فرد مورد تائيد رهبر راانتخاب كنند و باو راى اعتماد بدهند.
و اما آنجا كه از حكومت طبقه روحانى نام برديد،گويا دربيان شما ميان حكومت اسلامى و حكومت طبقه روحانى،اشتباهشده است.ميپرسم از كجاى كلمه اسلامى مفهوم حكومت روحانيوناستفاده ميشود؟آيا اسلام دين طبقه روحانيت است؟آيا اسلام ايدئولوژى روحانيون است؟يا ايدئولوژى انسان بما هو انسان؟ آيا واقعا روشنفكران ما،آنگاه كه با مفهوم جمهورى اسلامى روبروميشوند يا اين كلمه را ميشنوند،جمهورى به اصطلاح آخوندى درذهنشان تداعى ميشود كه تنها فرقش با ساير جمهورىها در ايناست كه طبقه روحانيون عهدهدار مشاغل و شاغل پستها هستند؟ حقيقتا اگر نمىدانستهاند و چنين تصورى را داشتهاند،جاى تعجباست و اگر ميدانستهاند و نعل وارونه ميزدهاند،جاى هزار تاسف.
امروز هر بچه دبستانى اينقدر مىداند كه جمهورى اسلامىيعنى جامعه اسلامى،با رژيم جمهورى و ميداند كه جامعه اسلامىيعنى جامعه توحيدى و جامعه توحيدى يعنى جامعهاى بر اساسجهان بينى توحيدى،كه بر طبق آن،جهان ماهيت از اوئى و بهسوى اوئى دارد.و اين جهان بينى داراى يك ايدئولوژى توحيدىاست كه از آن به توحيد عملى تعبير مىشود،يعنى رسيدن انسان بهيگانگى اخلاقى و يگانگى اجتماعى،كه هر دوى اينها در آيهكريمه معروفى كه رسول اكرم(ص)در صدر نامههايش بهشخصيتهاى جهان آنرا ثبت ميكرد،مندرج است:
قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا اللهو لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله... (2)
(آيه 63-آل عمران)
جمله تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم توحيد نظرى وجمله الا نعبد الا الله توحيد عملى فردى و جمله و لا يتخذ بعضنابعضا اربابا... توحيد عملى اجتماعى را كه مساوى استبا آزادى و دمكراسى در اصيلترين شكلش،نشان ميدهد.
گروهى ميپندارند جمهورى اسلامى مفهومى طبقاتى دارد،يعنى حكومت عدهاى از مردم(روحانيون)و اين تقويت فلسفهمادى طبقاتى است.اما اگر بعوض جمهورى اسلامى، جمهورىمطلق نام برده شود،بكار بردن همين كلمه بىطرفى جناح روحانيونرا نشان ميدهد و باين ترتيب حكومت واقعا در دست مردم قرارخواهد گرفت نه در دست طبقهاى خاص.اما همانطور كه عرضكردم،اين اشتباه ناشى از پندار باطلى است مبتنى بر اينكه حكومتجمهورى اسلامى حكومت طبقه روحانيون است.حال آنكه نه كلمهجمهورى بطور مطلق ميتواند منشاء يك تحول واقعى باشد و نهاينكه هر جا جمهورى با قيدى و پسوندى مقيد شود،تضاد پيدامىشود.بايد ديد كه آن قيد در ذات خود چه مفهومى دارد و آيا درذات خود محدوديت و محتواى طبقاتى دارد يا نه.قيد اسلام،با توجه به ذات و محتواى آن هرگز جمهورى را طبقاتى نمىكند.
×ميدانيم كه اوضاع زمانه دائما در تحول و دگرگونىاستبر اين اساس حكومت جمهورى اسلامى،چگونه مىخواهدجوابگوى مسائل پيچيده و دائما در حال تحول اقتصادى،اجتماعى، سياسى و...باشد.آيا الگوى جمهورى اسلامى در اين مورد همانضوابط و مقرراتى است كه 1400 سال پيش عرضه شده است؟آيااين قوانين كه قاعدتا تا زمان ما كهنه شدهاند قادر به رويارويى با اينمسائل هستند؟
استاد مطهرى:مسئله تحولات زمان و ثابتبودن ضوابط وقوانين اسلامى مسئلهاى است كه همواره اين شبهه را ايجاد ميكندكه چگونه ميتوان اين ثابت را با آن متغير تلفيق كرد.مسئله زمانو تغيير و تحول مسئله درستى است اما ظرافتى در آنست كه اغلب نسبتبه آن بىتوجه ميمانند.فرد انسان و همچنين جامعه انسانى،حكم قافلهاى را دارد كه دائما در حركت و طى منازل است.فرد وجامعه هيچكدام در حال سكون و ثبات و يكنواختى نيستند بنابراين اگر بخواهيم انگشتبر روى يكى از منازل بگذاريم و جامعهبشر را در يكى از منازلى كه براى مدت كوتاهى توقف كرده،براىهميشه ثابت نگاهداريم بدون شك بر خلاف ناموس طبيعت عملكردهايم.
اما بايد توجه داشت كه فرق است ميان منزل و ميان راه،منزل تغيير ميكند اما آيا راه هم لزوما تغيير ميكند؟آيا مسير جامعهانسانى كه همه قبول دارند كه يك مسير تكاملى است آيا آنهمتغيير ميكند؟به بيان ديگر آيا راه هم در راه است؟و آيا بشر وجامعه بشرى هر روزى در يك جهت و در هر مرحلهاى از مراحلدر يك مسير جديد و بسوى يك هدف تازه حركت ميكند؟
پاسخ اينست كه نه،خط سير تكاملى بشر خط ثابتى استشبيه مدار ستارگان.ستارگان دائما در حال حركتند ولى آيا مدارآنها دائما در حال تغيير است آيا بايد چنين استدلال كرد كه چونستارگان در يك مدار حركت ميكنند مدار آنها هم ضرورتا بايدتغيير كند و اگر تغير نكند آن ستاره در يك نقطه ميخكوب ميشود؟ واضحست كه جواب منفى است.لازمه حركت داشتن ستاره ايننيست كه مدار ستاره هم قطعا و ضرورتا و لزوما تغيير بكند.
نظير همين مسئله براى انسان و براى انسانيت مطرح است. سؤال اساسى اينست:آيا انسانيت انسان،ارزشهاى انسانى،كمالانسانى،واقعيتهاى متغير و متبدلى هستند؟يعنى همانطور كه لوازمزندگى و مظاهر تمدن روز به روز فرق ميكنند آيا معيارهاى انسانيتهم روز به روز فرق ميكنند؟آيا چيزى كه يك روز معيار انسانيتبود و قابل ستايش و تمجيد،روز ديگر از ارزش مىافتد و چيزديگرى كه نقطه مقابل اولى بود،معيار انسانيت ميشود؟
آيا فكر ميكنيد روزى در آينده خواهد آمد كه چومبه بودن ومعاويه بودن معيار نسانيتبشود و لومومبا بودن و ابو ذر بودنمعيار ضد انسانيت؟يا اينكه نه،معتقديد چنين نيست كه ابو ذربودن،از خط سير انسانيتبراى هميشه خارج بشود،بلكه انسانيتانسان دائما تكامل پيدا ميكند،و معيارهاى كاملترى براى آن پديدمىآيد.
انسان بحكم اينكه خط سير تكاملش ثابت است،نه خودش،يك سلسله معيارها دارد كه بمنزله نشانههاى راهند.درستهمانگونه كه در يك بيابان بر،كه حتى كوه و درختى ندارد، نشانههايى مىگذارند كه راه را مشخص كنند اين نشانهها و اينمعيارها،هميشه نشانه و معيار هستند و دليل و ضرورتى ندارد كهتغيير بكنند.
من در يكى از كتابهايم،بحثى كردهام راجع به اسلام وتجدد زندگى و در آنجا اين مسئله را روشن كردهام كه اسلام بامقتضيات متفاوت زمانها و مكانها،چگونه برخورد ميكند (3)
در آنجا ذكر كردهام كه اساسا اين مسئله كه آيا زندگىاصول ثابت و لا يتغير دارد يا نه؟بر اساس يك سؤال مهم فلسفىبنا شده و آن سؤال اينست:آيا انسان لا اقل در مراحل تاريخىنزديكتر بما،يعنى از وقتى كه بصورت يك موجود متمدن يا نيمهمتمدن در آمده است،تبدل انواع پيدا كرده يا نه؟آيا انسان درهر دورهاى غير از انسان دوره ديگر است؟آيا نوع انسان تبديل به نوع ديگر ميشود؟و قهرا اگر اين تبديل امكان پذير باشد،آياهمه قوانين حاكم بر او،الا بعضى از قوانين كه فى المثل با حيوانمشترك است،عوض ميشود؟درستشبيه آبى كه تا آن هنگام كهمايع است قوانين مايعات بر آن حكمفرماست و وقتى به بخار تبديلميشود مشمول قوانين گازها ميگردد.يا آنكه نه،در طول تاريخ،نوعيت انسان ثابت مانده است و تغيير نكرده؟
اينجا نميخواهم چندان وارد مباحث فلسفى بشوم.اما اجمالاميگويم نظريه صحيح همين است كه انسان با حفظ نوعيتش درمسير تكاملى گام برميدارد.يعنى از روزى كه انسان در روى زمينپديدار شده است،نوعيت او از آن جهت كه انسان است تغييرنكرده و او به نوع ديگرى تبديل نشده است.البته انسان درجانزده و نمىزند و از اين جهتيك مسير تكاملى را طى ميكند،ولىگويى در قانون خلقت،تكامل از مرحله جسم و اندام و ارگانيزمبدنى به مرحله روانى و روحى و اجتماعى تغيير موضع داده است.
از آنجا كه نوعيت انسان تغيير نميكند،بناچار يك سلسلهاصول ثابت كه مربوط به انسان و كمال اوست،خط سير انسانيت رامشخص مىسازد و بر زندگى او حاكم است،و از آنجا كه انسان درچنين مسيرى حركت ميكند و در آن،منازل مختلف را مىپيمايدبواسطه اختلاف منازل،احكام مربوط به هر منزل با منازل ديگرمتفاوت خواهد بود همين امر او را ناگزير مىسازد كه در هر منزلبشيوهاى خاص-متفاوت با ديگر منازل-زندگى كند.
قوانين اسلام آنگونه كه در متن تشريعات دين منظورگرديده منزلى وضع نشده بلكه مسيرى وضع شده است،اما در عينحال براى منازل هم فكر شده و مقدمات و تمهيدات لازم براى آنهادر نظر گرفته شده است.اسلام براى نيازهاى ثابت،قوانين ثابت،و براى نيازهاى متغير،وضع متغيرى در نظر گرفته است.خصوصياتاين قوانين را باجمال در همان كتابى كه ذكرش رفت،تشريحكردهام.اينجا براى روشن شدن موضوع به ذكر مثالى اكتفاميكنم.
اسلام در رابطه جامعه اسلامى با جامعههاى ديگر بهقدرتمند شدن و قدرتمند بودن و تهيه لوازم دفاع از خود،در حدىكه دشمن هرگز خيال حمله را هم نكند،توصيه كرده است.
آيه: و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبونبه عدو الله و عدوكم (4) در واقع بيانگر اين اصل اجتماعى اسلامىاست.
از سوى ديگر ميبينيم كه در فقه اسلامى بر اساس سنتپيامبر(ص)به چيزى توصيه شده است كه آنرا سبق و رمايهمينامند.يعنى شركت در مسابقه اسب دوانى و تيراندازى به منظورمهارت يافتن در امور جنگى.خود پيامبر اكرم در اين مسابقاتشركت ميكرد.
حالا اگر به اصل و اعدوا لهم... توجه كنيم ميبينيم يك اصلهمواره نو و زنده است،چه در آن زمان چه در زمان ما و چه آينده. اما در مورد حكم سبق و رمايه ديگر ضرورتى ندارد كه چنينمسابقاتى به آن نيتسابق برگزار شود.يعنى به نظر ميرسد كه اينحكم ديگر مصداق ندارد و زمانش گذشته است.دليل اين امر ايناست كه سبق و رمايه«اصالت»ندارد و حكم مربوط به يكى ازمنازل است،اصالت مال و اعدوا لهم... است كه مسير را مشخص ميكند.در همين زمان ميتوان اين حكم را با توجه به شرايط زمانه باصورت اجرايى تازهاى،بمرحله اجرا درآورد.
از اينگونه مثالها الى ما شاء الله داريم و تازه آن پيچ و لولائىكه به قوانين اسلام انعطاف ميدهد تا بتواند خود را با شرايط نوتطبيق دهد،بدون آنكه از اصول تخلف بشود منحصر به اينموارد نيست.من بعوض ورود به جزئيات كه به زمان زيادى نيازدارد مثال ديگرى برايتان ميزنم تا موضوع روشنتر بشود.
اصلى در قرآن داريم راجع به مبادلات و كيفيت گردش ثروتدر ميان مردم كه باين تعبير در قرآن بيان شده است: لا تاكلوااموالكم بينكم بالباطل (5) يعنى نقل و انتقال مملوكها نبايد به صورتبيهوده انجام شود.يعنى اگر شما مال و ثروتى مشروع بدستآوردهايد و خواستيد آنرا بديگرى منتقل كنيد،اين نقل و انتقال بايدبصورتى باشد كه از نظر اجتماعى شكل مفيدى داشته باشد و يكىاز نيازهاى اصيل زندگى افراد جامعه را رفع كند.حالا فرض كنيدكسى بخواهد با پولى كه در اثر تلاش شرافتمندانه بدست آوردهكالايى بى مصرف و بىفايده مثلا يك گونى مورچه مرده را بخرد،آنهم براى آنكه آنرا دور بريزد،اين معامله از نظر قرآن از اساسباطل است.اما فرض كنيد زمانى بيايد كه علم بتواند از مورچهمرده استفاده بكند در آنصورت ميبينيم كه همين معامله كه تاديروز باطل و حرام بوده به معامله صحيحى تبديل ميشود.چرا؟ باين دليل كه مجتهد فقيه واقعى،مصداق حكم كلى آيه لا تاكلوا... را بطور صحيح در هر زمان تشخيص ميدهد و بر اساسآن،حكم به وجوب شرعى معامله و يا عدم آن ميدهد.
نظير همين مسئله در مورد خريد و فروش خون پيش آمدهاست.در گذشته كه از خون استفادهاى نميشد معامله خون باطلبود.زيرا اكل مال به باطل محسوب ميشود.اما امروز كه در اثرپيشرفت علم،خون بصورت يك مايه حيات در آمده،ديگر نميتوانگفت معامله خون مصداق اكل مال به باطل است.بلكه در اينجابدليل عوض شدن مصداق،حكم جزئى تغيير ميكند اما حكم كلىهمچنان پا بر جا و بىتغيير باقى ميماند و بر مصاديق تازه منطبقميگردد.
در انطباق احكام كلى با مصاديق جديد،اين اجتهاد استكه نقش اصلى را بازى ميكند. وظيفه فقيه اينست كه بدون انحرافاز اصول كلى،مسائل جزئى و متغير و تابع گذشت زمان را بررسىكند و بر اساس همان احكام و چهار چوبهاى اصلى كه توسط وحىعرضه شده است احكام مناسب را صادر كند.
×شما اشاره كرديد به ضوابط كلى در نظام اسلامى،كه ازوحى سرچشمه ميگيرد و مسير زندگى بشر را به بهترين نحو مشخصميكند.حال آنكه در زمان ما اين مسئله بشدت مطرح است كهاگر بتوان تلفيقى آگاهانه از دو دستاورد بزرگ تاريخ فكر بشردمكراسى و سوسياليسم-بوجود آورد،مىتوان صراط مستقيمى يافتكه انسان را از وحى بىنياز سازد.
به خصوص براى شرقى مسلمان اين امكان هست كه بتواندعناصرى از معنويت اسلامى را در اين چهار چوب بگنجاند و آنرا هرچه غنىتر و كاملتر و كارآتر سازد.
استاد مطهرى:دمكراسى و سوسياليسم ميان خودشاننوعى ناسازگارى-يا لا اقل توهم ناسازگارى-وجود دارد كه هنوزنتوانستهاند آن را از ميان بردارند.دمكراسى بر اساس اصالت فردحقوق فرد و آزادى فرد است و بر عكس سوسياليسم بر اصالت جمع و تقدم حق جمع بر حق فرد استوار است.يعنى خواه ناخواه آزادى فردرا و دمكراسى را سوسياليسم محدود ميكند و بالعكس.
امروزه در دنيا گروهى از كشورها از دمكراسى دم ميزنند وگروهى ديگر از سوسياليسم و صاحبنظران هم اعتراف دارند كه نهدمكراسى آن دنياى به اصطلاح آزاد و ليبرال،دمكراسى واقعى استو نه سوسياليسم آن قطب ديگر،سوسياليسم اصيل است.از سوى ديگرگروه كشورهاى باصطلاح ليبرال از سوسياليسم سخنى نميگويند و اگرهم ادعاى دمكراسى و سوسياليسم داشته باشند خود به بىمحتوابودن آن اذعان دارند،و كشورهاى سوسياليستى هم بحثى دربارهدمكراسى بميان نميآورند.و آنان نيز كه مدعى نوعى سوسياليسمدمكراتيك هستند پوچى سخنشان امروزه كاملا آشكار شده است.
اين مشكل كه آيا واقعا از نظر فلسفى و حقوقى بكدام يكاز دو قطب دمكراسى و سوسياليسم بايد گرايش پيدا كرد و يا اينكهايندو ديدگاه قابل جمعند يا نه،مشكلى است كه بايد از طريقفلسفى حل بشود.البته در اين زمينه مكتبهايى هستند كه بهدمكراسى و سوسياليسم هر دو گرايش دارند و ميخواهند ايندونظر را با يكديگر تلفيق كنند.ولى تلفيق ايندو مبتنى بر همانمسئله بسيار دقيق فلسفى است كه به مسئله اصالت جمع يا اصالتفرد معروف است.پيروان اين مكاتب بدنبال يافتن پاسخ اينپرسش هستند كه آيا آنچه عينيت دارد فرد است و جمع،يك وجودعرضى و اعتبارى دارد-كه البته طبيعى است در صورت مثبتبودن جواب،دمكراسى بر سوسياليسم اولويت پيدا ميكند-و يابايد نظريه مخالف را پذيرفت كه معتقد است جامعه شناسى انسانبر روانشناسى او تقدم دارد و فرد اساسا اصالتى ندارد،فرد و روح وخواست و اراده و احساس و همه چيز او توابعى و انعكاساتى هستند از يك روح جمعى حاكم و آنچه واقعا وجود دارد جامعهاست نه فرد-كه در اينصورت اولويتبا سوسياليسم خواهد بود.
اما آيا شق سومى هم در كار است و آن اينكه نه فرد-منظورشخصيت فرد است نه جسم او-مستهلك در جامعه است و نه جمعفاقد اصالت و داراى وجود اعتبارى است،بلكه تركيب فرد و جامعهنوعى است كه در آن فرد اصالت و شخصيت دارد در عين اينكهجمع هم اصالت و شخصيت دارد،و تحقق شخصيت فرد در جامعهو تحقق شخصيت جامعه در فرد صورت ميگيرد،و اين سخن شبيهنكتهاى است كه فلاسفه ما در باب وحدت در عين كثرت و كثرتدر عين وحدت ميگفتند،و البته جاى بحث اين مطلب اينجا نيست.
و اما آن مسئله معنويت،همانطور كه شما اشاره كرديدپيروان مكاتب خواهان تلفيق،متوجه شدند فرضا بتوانند مشكلتلفيق را حل كنند،نيازى به كادرى از معنويت وجود خواهد داشت. بنابراين نكته اساسى اينست كه اين فضاى اخلاقى و معنوى چگونهفضائى بايد باشد و چه تضمينى دارد؟آيا اين فضا مانند فضاىسبز شهر است كه با پول و كارگر ميتوان آنرا بوجود آورد،يافضائى از يك ايمان و اعتقاد و گرايش و بينش است؟و در صورتاخير اولا چه نوع گرايش و بينشى ملاك عمل و ضامن تحقق آنفضاست و ثانيا چگونه ميتوان آنرا بوجود آورد؟ در اين مورد،گروهى از پيروان مكاتب تلفيقى كه بدنبال ايجاد فضاى معنوىهستند،ميان معنويت و مذهب تفكيك ميكنند و ميگويند معنويتآنجا است كه به مسائل از ديدى انسانى بدون توجه به رنگ ونژاد و مذهب و بدون هيچگونه تعصبى نگريسته شود و حالآنكه مذهب از آن نظر كه ميان پيروان و غير پيروان فرق ميگذاردو حقوق متفاوتى ميان اين دو دسته قائل است و بعلاوه از آن نظر كه با تعصب توام است و تعصب نوعى بيمارى و ضد معنويت وضد سلامت روح و روان است قادر به ايجاد معنويت نيست.پسبايد دنيايى ساخت توام با معنويت اما منهاى مذهب.و اين نظر،همان اومانيسمى است كه جهان امروز در جستجوى آن است.اينگروه ميپندارند همين قدر كه شعارى عمومى و انسانى شد و گرايشىبه اصطلاح به اومانيسم داشت،براى ايجاد معنويت كافى است.حالآنكه ايجاد فضاى معنوى،جز با تفسيرى معنوى و روحانى از كلجهان ميسر نيست.معنويت و انسانيت صرفا يك امر منفى نيست (6) تجربه نشان داده كه شعارهاى اومانيستى تا كجا توخالى از آب درآمده است،گرايش اسرائيلى ژان پل سارتر-اين منادى اومانيسم درعصر ما-شاهد خوبى بر اين مدعاست.
گروه ديگرى از پيروان اين مكاتب تلفيقى،به جنبههاىانسانى و اخلاقى عرفان گرايش پيدا كردهاند و ميخواهند براىايجاد كادر معنوى از عرفان مذاهب و بخصوص عرفان اسلامىاستفاده بكنند،يعنى معنويتى در حدود مسائل و توصيههاىاخلاقى را از مذهب اخذ كنند،بدون آنكه جهانبينى و محتواىايدئولوژيك آنرا مورد استفاده قرار دهند.اما بايد توجه داشتاگر چنين معنويتى بوسيله مذهب ديگرى قابل پياده شدن باشدبراى اسلام قابل پياده شدن نيست.اين به معناى مثله كردناسلام استبه معنى بريدن اعضاى رئيسه اسلام و در واقع ذبحآنست اسلامى كه حيات نداشته باشد و در همه شئون زندگى حضورآن احساس نشود اين اسلام،ديگر اسلام نيست.
و اما در پاسخ سؤالى كه در ابتدا مطرح كرديد بذكر جملهاى از اقبال اكتفا ميكنم،اقبال ميگويد:
بشريت امروز به سه چيز نيازمند است.تعبيرى روحانى ازجهان(يعنى تعبير و تفسيرى صحيح توام با معنويت از جهان و بهتعبير ديگر كه من از قرآن گرفتهام شناخت جهان به اينكه ماهيتاز اوئى و به سوى اوئى دارد) (7) دوم آزادى روحانى فرد(يعنىهمان چيزى كه نام دمكراسى بر آن ميگذارند)و بالاخره اصولىاساسى و داراى تاثير جهانى كه تكامل اجتماع بشرى را بر مبناىروحانى توجيه كند(يعنى ايدئولوژى جامع و درستى كه بتواند راهو رسم زندگى را در يك مسير تكاملى مشخص كند).
اقبال به سخنان خود چنين ادامه ميدهد:
مثاليگرى اروپا هرگز بصورت عامل زندهاى در حيات آن درنيامده و نتيجه آن پيدايش«من»سرگردانى است كه در مياندمكراسىهاى ناسازگار با يكديگر به جستجوى خود ميپردازد كهكار منحصر آنها بهره كشى از درويشان بسود توانگران است...ازطرف ديگر مسلمانان مالك انديشهها و كمال مطلوبهاى نهايىمبتنى بروحى ميباشند كه چون از درونىترين ژرفناى زندگى بيانميشود به ظاهرى بودن آن رنگ باطنى ميدهد.براى فرد مسلمانشالوده روحانى زندگى امرى اعتقادى است و براى دفاع از ايناعتقاد جان خود را به آسانى فدا ميكند (8) امام در يكى از سخنرانيهاى خودشان فرمودند كه من بهجمهورى اسلامى راى ميدهم نه يك كلمه بيش و نه يك كلمه كم. به نظر ميرسد آنجا كه تاكيد ميكنند نه يك كلمه كم منظورشانپسوند«اسلامى»است و شما در ابتداى اين گفتگو تذكر داديد كهقصد از بكار بردن اين كلمه،مشخص كردن محتواى رژيم آيندهاست،يعنى اصولى كه در كادر آن عمل خواهد شد.و اما اينكهفرمودند هيچ كلمهاى اضافه نشود ظاهرا كلمه«دمكراتيك» مورد نظرشان بوده،زيرا شاهد بوديم كه در اين روزها،عدهاىواژه جمهورى دمكراتيك اسلامى را بكار ميبرند و گويا قصد اماماز تاكيد بر حذف كلمه دمكراتيك،توجه دادن به تفاوتى استكه در دمكراسى غربى و آزاديهاى اسلامى وجود دارد،لطفا دراين مورد توضيح دهيد و تفاوت اين واژهها را مشخص كنيد؟
استاد مطهرى:بنده نميتوانم ادعا بكنم كه تمام نظرگاههاىامام را ميتوانم توضيح بدهم. تنها بعضى از آن نظرها را كه به آنهارسيدهام و ميدانم كه نظر امام نيز هستبرايتان توضيح ميدهم.
در اسلام همانطور كه شما توجه داريد،آزادى فردى ودمكراسى وجود دارد،منتها با تفاوتى كه ميان بينش اسلامى وبينش غربى وجود دارد كه آنها را بعدا توضيح مىدهم.با توجهبه اين نكته روشن مىشود كه در عبارت جمهورى دمكراتيكاسلامى،كلمه دمكراتيك حشو و زائد است،بعلاوه،در آيندهوقتى كه مردم در دولت جمهورى اسلامى يك سلسله آزاديها ودمكراسىها را بدست آوردند،ممكن استبعضىها پيش خوداينطور تفسير بكنند كه اين آزاديها و دمكراسىها نه بدليل اسلامىبودن اين جمهورى كه به دليل دمكراتيك بودن آن حاصل شدهاست.يعنى اين جمهورى دو مبنا و دو بنياد دارد،بنيادهاىدمكراتيك و بنيادهاى اسلامى.و آنچه كه به آزادى و حقوقفردى و دمكراسى ارتباط پيدا ميكند،مربوط استبه بنياددمكراتيك اين جمهورى و نه به بنياد اسلامى آن،و در مقابل يك سلسله قواعد عبادات و معاملات وجود دارد كه به جنبه اسلامىحكومت مربوط ميشود.ما ميخواهيم تاكيد كنيم كه چنين نيست. اولا: بمصداق مصرع معروف:چونكه صد آمد،نود هم پيش ماست،وقتى كه از جمهورى اسلامى سخن بميان بياوريم به طور طبيعىآزادى و حقوق فرد و دمكراسى هم در بطن آنست.ثانيا: اساسامفهوم آزادى به آن معنا كه فلسفههاى اجتماعى غرب اعتقاد دارندبا آزادى به آن معنا كه در اسلام مطرح است تفاوت عمده و بنيادىدارد.ما كه ميخواهيم كشورى بر اساس بنيادهاى اسلامى بناكنيم،نميتوانيم اين ريزهكاريها و ظرافتها را ناديده بگيريم.
در باب اينكه ريشه و منشاء آزادى و حقوق چيست،گفتهاندانسان آزاد آفريده شده،پس بايد آزاد باشد.و اما در جواب اينسؤال كه چرا همين پاسخ در مورد مثلا گوسفند صادق نيست، نظراتمتفاوتى وجود دارد.در غرب ريشه و منشا آزادى را تمايلات وخواهشهاى انسان ميدانند و آنجا كه از اراده انسان سخن ميگويند،در واقع فرقى ميان تمايل و اراده قائل نميشوند.از نظر فلاسفهغرب انسان موجودى است داراى يك سلسله خواستها و مىخواهدكه اينچنين زندگى كند،همين تمايل منشا آزادى عمل او خواهد بود. آنچه آزادى فرد را محدود ميكند آزادى اميال ديگران است.هيچضابطه و چهار چوب ديگرى نميتواند آزادى انسان و تمايل او رامحدود كند.
آزادى به اين معنى كه عرض كردم و شاهد هستيم كه مبناىدمكراسى غربى قرار گرفته است،در واقع نوعى حيوانيت رها شدهاست.اينكه انسان ميلى و خواستى دارد و بايد بر اين اساس آزادباشد،موجب تميزى ميان آزادى انسان و آزادى حيوان نميشود. حال آن كه مسئله در مورد انسان اينست كه او در عين اينكه انسانستحيوان است،و در عين اينكه حيوان است، انسان است. آدمى يك سلسله استعدادهاى مترقى و عالى دارد كه ملاكانسانيت اوست.تفكر منطقى انسان-و نه هر چه كه نامش تفكراست-تمايلات عالى او،نظير تمايل به حقيقت جويى تمايل به خيراخلاقى،تمايل به جمال و زيبايى،تمايل به پرستش حق و...اينهااز مختصات و ملاكهاى انسانيت است.بشر بحكم اينكه درسرشتخود دو قطبى آفريده شده،يعنى موجودى متضاد است و بهتعبير قرآن مركب از عقل و نفس،يا جان-جان علوى-و تناست،محال است كه بتواند در هر دو قسمت وجودى خود ازبينهايت درجه آزادى برخوردار باشد رهايى هر يك از دو قسمتعالى و سافل وجود انسان،مساوى استبا محدود شدن قسمتديگر.
اگر تمايلات انسان را ريشه و منشاء آزادى و دمكراسىبدانيم همان چيزى بوجود خواهد آمد كه امروز در مهد دمكراسىهاى غربى شاهد آن هستيم.در اين كشورها،مبناى وضع قوانين درنهايت امر چيست؟خواست اكثريت.و بر همين مبنا است كهميبينيم همجنس بازى،به حكم احترام به دمكراسى و نظر اكثريتقانونى ميشود (9) .
استدلال تصميم گيرندگان و تصويب كنندگان قانون اينستكه چون اكثريت ملت ما در عمل نشان داده كه با همجنس بازىموافق است،دمكراسى ايجاب ميكند كه اين امر را بصورت يكقانون لازم الاجرا در آوريم.اگر از اينها بپرسيم آيا براى انسانصراط مستقيمى وجود دارد كه او را به تكامل معنوى برساند،كه قهرا اگر جواب مثبتباشد بايد بپذيرند كه براى دور نيفتادن ازمسير،هدايت و مراقبت لازمست،جواب منفى مىدهند.يعنى اينهامعتقدند كه صراط مستقيمى وجود ندارد بلكه راه همانست كه خودانسان آنگونه كه ميخواهد مىرود.و اين نظير تئورى معروفملا نصر الدين است كه روزى سوار قاطر بود پرسيدند كجا ميروى، گفت هر جا كه ميل قاطر باشد.جامعه دارنده معيارهاى دمكراسىغربى به كجا ميرود؟آنجا كه ميلها و خواستهاى اكثريت ايجابميكند.
در نقطه مقابل اين نوع دمكراسى و آزادى،دمكراسىاسلامى قرار دارد.دمكراسى اسلامى بر اساس آزادى انسان استاما اين آزادى انسان،در آزادى شهوات خلاصه نميشود (10)
البته اسلام دين رياضت و مبارزه با شهوات بمعنى كشتنشهوات،نيست.بلكه،دين اداره كردن و تدبير كردن و مسلط بودنبر شهوات است اين مطلب واضحتر از آن است كه بخواهم دراطرافش توضيح بيشترى بدهم.كمال انسان در انسانيت و عواطفعالى و احساسات بلند اوست.اينكه ميگوئيم در اسلام دمكراسىوجود دارد به اين معنا است كه اسلام ميخواهد آزادى واقعى-دربند كردن حيوانيت و رها ساختن انسانيت-به انسان بدهد.اينجابراى توضيح مطلب مثالى ميزنم ضمن اين مثال دو نوع آزادى رابا هم مقايسه ميكنم و شما خودتان قضاوت كنيد كه كداميكآزادى واقعى است.در تاريخ مينويسند وقتى كورش وارد بابلشد، مردم را در اعتقادشان آزاد گذاشت،يعنى بت پرستها را در بتپرستى،حيوان پرستها را در حيوان پرستى،و...همه را آزاد گذاشت وهيچ محدوديتى براى آنان قائل نشد.در معيار غربى كورش يكمرد آزاديخواه بحساب ميآيد.زيرا او به آزادى بر مبناى تمايلات وخواستهاى مردم احترام گذاشته است.ولى در تاريخ ماجراى ابراهيمخليل را هم درج كردهاند.حضرت ابراهيم، برعكس كورش معتقدبود كه اينگونه عقايد جاهلانه مردم،عقيده نيست،زنجيرهائىاست كه عادات سخيف بشر به دست و پاى او بسته است.او نه تنهابه اين نوع عقائد احترام گذاشتبلكه در اولين فرصتى كه بدستآورد بتها و معبودهاى دروغين مردم را در هم شكست و تبر را همبه گردن بتبزرگ انداخت و از اين راه اين فكر را در مردم القا كردكه به عاجز بودن بتها پى ببرند و به تعبير قرآن بخود بازگردند وخود انسانى و والاى خويش را بشناسند.با معيارهاى غربى كارابراهيم خليل بر ضد اصول آزادى و دمكراسى است،چرا؟ چونآنها ميگويند بگذاريد هر كس هر كارى دلش ميخواهد بكند،آزادى يعنى همين.اما منطق انبياء غير از منطق انسان امروز غربىاست.رسول اكرم(ص)را در نظر بگيريد،آيا وقتى كه آن حضرت وارد مكه شد،همان كارى را كرد كه كورش در بابل انجام داد؟ يعنى گفتبه من ارتباط ندارد،بگذار هر كه هر كار ميخواهد بكند،اينها خودشان به ميل خودشان اين راه را انتخاب كردهاند پس بايدآزاد باشند،يا آنكه بتها را خرد كرد و باين وسيله آزادى واقعى رابآنها ارزانى داشت؟
از ديدگاه اسلام،آزادى و دمكراسى بر اساس آنچيزىاست كه تكامل انسانى انسان ايجاب ميكند،يعنى آزادى،حقانسان بما هو انسان است،حق ناشى از استعدادهاى انسانى انساناست،نه حق ناشى از ميل افراد و تمايلات آنها.
دمكراسى در اسلام يعنى انسانيت رها شده،حال آنكه اينواژه در قاموس غرب معناى حيوانيت رها شده را متضمن است.
دليل ديگرى كه در تاكيد بر حذف كلمه دمكراتيكمورد نظر امام بوده،رد تقليد از غرب و تقليد كور كورانه ازمعيارهاى آنانست.استدلال امام اينست كه نميخواهد چشم ملتشبه غرب دوخته شده باشد اين دنبالهروى نه تنها كمكى به ملتايران نميكند،بلكه در نهايتبه تضعيف روحيه و شكست او منجرميشود.از نظر امام بكار بردن اين كلمه نوعى خيانتبه روحيهمستقل اين ملت محسوب ميشود.زيرا ما گوهر آزادى را در فرهنگخودمان داريم و بىنيازيم از اينكه دست طلب به سوى ديگراندراز كنيم.
×به نظر شما انقلاب ايران را چگونه ميتوان تحليل كرد؟ ويژگيهاى اين انقلاب كه ميگويند با همه انقلابات ديگر جهانمتفاوت است چيست؟اسلامى بودن اين انقلاب چه مفهومى دارد؟
استاد مطهرى:ما از تعريف انقلاب آغاز ميكنيم.انقلاب به حسب اصل لغتبه معنى زير و رو شدن يا پشت و رو شدن،و نظيراين معانى است.
قرآن مجيد هم اين كلمه را هر جا بكار برده به همين مفهومبكار برده است نه به مفهوم اصطلاحى رايج آن در امروز.مادهانقلاب،تقليب تقلب،صيغه منقلب و امثال اينها در قرآن آمدهاست.از جمله: و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا... (11) و يا درقسمت اول اين آيه ميخوانيم:
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتلانقلبتم على اعقابكم (12)
(سوره آل عمران-آيه 144)
اين آيه در جنگ احد،در آن هنگام كه شايع شد رسول خدا(ص)كشته شده است و بدنبال آن عده زيادى از مسلمانان فراركردند نازل شد.آيه خطاب به مؤمنان ميگويد:محمد(ص) پيامبرى بيش نيست كه قبل از او هم پيامبران ديگرى بودند،يعنىهر پيامبرى كه آمده است، مردن دارد،كشته شدن دارد.محمدبراى شما از جانب خدا پيامى آورده است،خداى او زنده است اگرفرضا پيغمبر بميرد يا كشته شود،آيا شما بايد به عقب برگرديد؟دراينجا حركت اسلامى به تعبير قرآن حركتبه جلو است و بازگشتاين گروه از دين به معنى برگشتبه عقب و يا انقلاب است.انقلابدر تعبير قرآن يعنى رو در جهت پشت قرار گرفتن و پشت در جهت رو. يا در مورد ديگر ميگويد:
فانقلبوا بنعمة من الله و فضل... (13)
(سوره آل عمران-147)
در اينجا هم منظور بازگشت است اما بازگشتهاى خوب. بدين ترتيب روشن ميشود كه كلمه انقلاب در قرآن حاوى مفهومتقدس يا ضد تقدس نيست.انقلاب بعدها در اصطلاحات فقهى وبيشتر از آن در اصطلاحات فلسفى معنى ديگرى پيدا كرد.فقها درباب مطهرات،يكى از امور پاك كننده را انقلاب ميدانند كه گاهىاز آن به استحاله تعبير ميكنند و گاهى نيز استحاله و انقلاب را دوچيز جدا بحساب ميآورند.در اصطلاح فلاسفه معنى انقلاب از اينهممحدودتر و مضيقتر ميشود.فلاسفه انقلاب را به جايى ميگويند كهذات و ماهيتيك شيئى لزوما عوض شده باشد.بحثى هم براىفلاسفه مطرح بود كه آيا انقلاب ماهيت ممكن استيا ممكن نيست. «اصالت ماهيتىها»آنرا ناممكن ميدانستند و از اين جهت عملياتكيمياگران را كه نوعى انقلاب ماهيتبود تخطئه ميكردند.اما«اصالت وجوديها»نه تنها انقلاب ماهيت و ذات را امرى ممكنميدانستند بلكه هر حركت اشتدادى يعنى حركت از نقص به كمالرا انقلاب آنا فآنا در ماهيت ميدانستند.
اما انقلاب در زمان ما معناى خاص ديگرى پيدا كرده است. امروز اين كلمه يك اصطلاح جامعهشناسى و فلسفه تاريخ است. عربها،انقلاب به معنى اخير را«ثوره»مينامند و اروپايىها«رولوسيون» (14)
انقلاب بمعنائى كه در جامعه شناسى مطرح است هماندگر شدن است،حتى نبايد بگوئيم دگرگون شدن،زيرا دگرگونشدن يعنى اينكه گونه و كيفيتش جور ديگر بشود.بعوض بايدبگوئيم دگر شدن يعنى تبديل شدن به موجود ديگر.
شعرى اقبال دارد راجع به قرآن كه در آن دگر شدن را،بههمين معنا بكار برده است.در قسمتى از آن ميگويد:
نقش قرآن چونكه در عالم نشست نقشههاى پاپ و كاهن را شكست فاش گويم آنچه در دل مضمر است اين كتابى نيست چيزى ديگر استچونكه در جان رفت جان ديگر شود جان كه ديگر شد جهان ديگر شود
غرض من همين بيت اخير است.اقبال ميگويد قرآن روحهارا منقلب ميكند و از اين راه،در جهان انقلاب بوجود ميآورد.باآنكه در اصطلاح جامعه شناسى و فلسفه تاريخ،انقلاب تنها درمورد انقلابهاى اجتماعى بكار ميرود،ولى توجه به روح اين كلمهنشان ميدهد كه انقلاب انواعى دارد.و من در اينجا فهرستوار اينانواع را ذكر ميكنم و بعد راجع به علل و انگيزهها و در حقيقتماهيت انقلابها سخن خواهم گفت.گاهى در برخى از انسانها انقلابپيدا ميشود و اين از انواع انقلاب فردى استيعنى تعلق به يكفرد دارد و اين نوع انقلاب بر دو قسم است، حيوانى و انسانى.
ديدهايد كه بعضى از افراد گاهى به عللى حالتى پيدا ميكنندكه همه چيز را فراموش ميكنند و تنها در راستاى يك هدف براهمىافتند و البته اين هدف هدفى جاه طلبانه و شهوت جويانه است.
آن داستان معروف در چهار مقاله عروضى راجع به اميرخجندى نمونه بسيار خوبى از اين گونه انقلابهاى حيوانى است. ظاهرا از او ميپرسند چطور شد تو كه يك خربنده-خركچى-بودىبه اين امارت و رياست رسيدى.جوابداد،از دو بيت كه در ديوانحنظله بادغيسى خواندم و آن دو بيت اين است:
مهترى گر به كام شير در است شو خطر كن ز كام شير بجوى يا بزرگى و عز و نعمت و جاه يا چو مردانت مرگ رويا روى
از وقتى اين شعر را خواندم با خود گفتم يا بايد به عز و نعمتو جاه برسم و يا بايد بميرم،و اين شوق آنچنان در من نفوذ كرد كهبا تمام قدرتم بكوشش و تلاش پرداختم تا اينكه به اينجا رسيدم. اين حالتيك انقلاب است،اما انقلابى فردى.نمونه ديگرى ازانقلابهاى فردى عشق است كه قبل از هر چيز از نظر كشفماهيتش،مورد نظر فلاسفه است.بوعلى در باب عشق رسالهاىدارد.ملا صدرا فصل مشبعى را به عشق و بيان ماهيت و اقسام آناختصاص داده است. با همه نظرات مختلفى كه در باب عشق وجوددارد،همه قبول دارند كه اين امر نوعى انقلاب درونى و فردى است. نوع ديگرى از انقلاب فردى كه شايسته است از نظر روان شناسى وفلسفى و اجتماعى و انسانشناسى مورد مطالعه قرار بگيرد،توبه است. توبه قيام فرد است عليه خودش.قيام مظلوم است عليه ظالم.قياممقامات عالى و درجات عالى انسانى عليه مقامات دانى خودشاست،انقلاب انسان بما هو انسان عليه انسان بما هو حيوان است. اينكه انسان گاهى به مرحلهاى ميرسد كه خود عليه خود بپا ميخيزد،از خود مطالبه حقوق ميكند، از خود انتقام ميگيرد،خود را مجازاتميكند،مسئله ايست قابل بررسى و از اين جهت توبه درست مثلانقلابات اجتماعى است.در انقلابات اجتماعى هم يك اكثريتمظلوم عليه يك اقليت ظالم قيام ميكنند و از آنها انتقام ميگيرند وآنها را مجازات ميكنند.توبه نشاند هنده نوعى تركيب قوا و غرايزدر وجود انسان است كه در حيوان نظيرش وجود ندارد (15) .
اينها كه مثال زدم همه در مورد انقلابهاى فردى بودند.اماانقلابهاى اجتماعى هم انواع گوناگون دارند.
از جمله انقلاب صنعتى،نظير انقلابى كه در انگلستان،درسه قرن پيش پيدا شد يا انقلاب علمى و فرهنگى نظير رنسانس ويا انقلاب ادبى مثل آنچه كه در صدر مشروطيت رخ داد و انقلاب مذهبى نظير انقلاب ما و...
آخرين مطلبى كه در باب معناى انقلاب بايد به آن اشاره كنماينست كه انقلاب در اصطلاح لغوى و حتى در اصطلاح فلسفى وفقهى امرى است از نوع فعل لازم.انقلاب از باب انفعال و بمعناىنوعى«شدن»است.اما بسيار اتفاق ميافتد كه لغاتى از عربى كه بهفارسى وارد ميشوند مفهوم ديگرى پيدا ميكنند.از جمله همين كلمهانقلاب كه در فارسى مفهوم متعدى پيدا كرده است.ما در فارسىميگوئيم انقلاب كرد،يعنى آنرا بصورت يك فعل متعدى بكارميبريم. باين ترتيب در اصطلاح جامعه شناسانه انقلاب در موردىبكار ميرود كه يك عمل ارادى در آن دخيل باشد.بعلاوه جزءديگرى هم در مفهوم اين كلمه هست و آن تقدس و تعالى است. ما هر دگر شدنى را انقلاب نميگوئيم.ممكن است جامعهاى عوضبشود باين معنى كه از كمال بسمت نقص برود،يعنى سقوط كند.دراين مورد كسى لغت انقلاب را بكار نميبرد.در انقلاب مفهوم كماليابى و تكامل مندرج است.
سومين عنصرى كه در اصطلاح انقلاب به تعبير امروزى وجوددارد،عنصر نفى و انكار است. باين ترتيب با در نظر گرفتن اين سهعامل مفهوم اجتماعى انقلاب عبارت خواهد بود از وضعى را بااراده خود خراب كردن براى رسيدن به وضعى بهتر.واژگون كردنوضع حاكم براى برقرارى نظمى متعاليتر (16) .
در مورد انقلابهاى اجتماعى يك سؤال اساسى مطرح است وآن اينكه آيا واقعا اين انقلابها ماهيتا با هم تفاوت دارند يا نه باآنكه شكلهاى انقلابها مختلف است اما ماهيت همه آنها يكى است؟ اجمالا در اينجا اشاره ميكنم كه برخى،همه انقلابها را از يك اصلو يك ريشه ميدانند كه آن عبارتست از تقسيم جامعه بدو قطبمرفه و محروم،استثمارگر و استثمار شده،و خود اين وضع نيز ريشهاىدر كار مجسم يعنى ابزار توليد از يك طرف و روابط توليدى وتوزيعى از طرف ديگر دارد.لازمه اين نظريه اينست كه نوعى رشدهماهنگ ميان نهادهاى اجتماعى اعم از صنعتى،فلسفى،ادبى،قضايى،فرهنگى،مذهبى،اخلاقى و..وجود داشته باشد.زيراريشه همه اين نهادها كار مجسم است و اوست كه آنها را به دنبالخود ميكشاند.عليهذا امكان ندارد كه فى المثل جريانى مذهبى يافلسفى يا هنرى كه در مرحلهاى از تكامل ابزار توليد پديدارميشود،كاملتر و يا برابر با همين نوع جريانها در مرحلهاى كاملترو برتر از تكامل ابزار توليد باشد.
نقطه مقابل اين نظريه نظريه ايست كه اولا براى انقلابماهيتهاى مختلف و متفاوتى قائل است و قهرا همه انقلابها حتىانقلابهاى اجتماعى را صرفا ناشى از دو قطبى شدن از لحاظ اقتصادىو منحصرا در دست طبقه محروم نميداند و آنها را تنها طبقه پيشتازبه حساب نميآورد.بعلاوه اين نظريه ريشه انقلابها را اجتماعىمحض و ناشى از روابط اجتماعى نميشمارد بلكه براى ذات وطبيعت انسان و دو قطبى بودن او در سرشتخويش،نقش اساسىقائل است،و معتقد است كه منشاء دو قطبى شدن جامعه همين دوقطبى بودن سرشت آدمى است.
از اين گذشته هر چند تاثير متقابل ميان نهادهاى اجتماعىوجود دارد اما اين تاثير اولويت مطلق ندارد و چنين نيست كهبتواند جلوى رشد ساير نهادها را سد كند.يعنى ممكن است جامعهاىدر عين تاخر از نظر تكنولوژى مرحلهاى بزرگ و بسيار پيشرفته ازتاريخ را از جنبه مذهبى يا اخلاقى يا فلسفى طى كند و اين بستگىدارد به مسائل جغرافيايى و ژنتيكى از يكطرف و به بعد الهى ومعنوى تاريخ از طرف ديگر.ما بينش نوع اول را در كتاب قيام وانقلاب مهدى،بينش ابزارى و بينش نوع دوم را بينش فطرى نامنهادهايم.طبق اين بينش اخير:
اولا: انسان داراى نوعى روانشناسى مقدم بر جامعه شناسىاست.
ثانيا: انسان در ذات خود دو قطبى آفريده شده است.
ثالثا: انسان داراى اراده آزاد و انتخابگر است و همينآزادى و انتخاب،تفاوت ميان انسانها را از زمين تا آسمان كردهاست.
رابعا: نهادهاى اجتماعى انسان از نوعى استقلال برخوردارندو هيچكدام تقدم و اولويت مطلق بر ديگرى ندارد و به طور نسبىگاهى پيشرفتيك نهاد موجب انحطاط ديگرى ميشود.ما در پاورقيهاى جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسم،آنجا كه در آغازمقاله درباره فطرت خداجويى بحث كردهايم،گفتهايم كه گاهى سرگرمى به اشباع يك غريزه موجب عقب راندن غريزه ديگر ميگردد. عليهذا هيچ دور نيست و عجيب نيست كه دنياى پيش رفته ازلحاظ علم و تكنولوژى و دنياى برخوردار از زينتها و شيرينيهاىماده و طبيعت،عينا دنياى انحطاط اخلاقى و سقوط ارزشهاى روانىباشد و همان سقوط روانى موجب سقوط كلى گردد.
خامسا: دو قطبى بودن انسان بعلاوه آزاد بودن و در نتيجهمتفاوت بودن سطح انسانيت انسانها منجر به دو قطبى شدن جامعهميشود يك قطب به ايمان و عقيده و اخلاق رسيده،و يك قطبمنحط حيوان صفتسر در آخور.قطب به ايمان و عقيده رسيده است كهجامعه را به سوى كمال واقعى انسانيت هدايت ميكند.
سادسا: تكامل مساوى استبا استقلال و تسلط بر محيطيعنى،به خود وابستگى و به خود ايستادگى.
سابعا: حركت تكاملى تاريخ به سوى حق و وابستگى به عقيدهو ايمان و آرمان و وارستگى از تسلط طبيعتخارجى و عواملاجتماعى و عوامل نفسانى است.در واقع آنچه را كه تا اينجا درمورد بينش نوع دوم گفتيم ميتوان بطور خلاصه چنين بيان كرد:
اولا- انسان بالذات كمال جو و پيشرو است.
ثانيا- ارزشهاى انسانى همه اصيل و ريشه در سرشت انساندارند و همين ارزشها عامل اصلى حركات تاريخ به شمار ميروند.
انسان از نظر فردى در نبردى دائم ميان دو قطب در درونخود است،قطب انسانيت و قطب حيوانيت،و حركت انسانبتدريجبسوى كمال انسانى است.در محل خود ثابتشده است كهلازمه تكامل،استقلال از محيط بيرونى و مستلزم تاثير بيشتر بر روى محيط است.عليهذا انسان متكامل،يعنى انسان وارسته از محيطبيرونى و درونى-حيوانيتبه منزله محيط درونى انسانيت است،زيرا انسانيت از بطن حيوانيتسر در ميآورد-وابسته به خود،ايستاده بخود، يعنى وابسته به عقيده و ايمان و آرمان و انديشهخود ميگردد.
روانشناسى انسان بر جامعه شناسى او تقدم دارد.انسان مانندنوار خالى و يا ماده خام نيست كه نسبتش بهر شكل و هر صورتىكه عوامل مكانيكى خارجى به او بدهد على السويه باشد. انسانمانند نهال و بذر است.حركتش به سوى كمال و استقلال انسانى،ديناميكى است نه مكانيكى.تكامل،لازمه ذات اجزاء طبيعت و ازآن جمله انسان و تاريخ انسان است.طبيعت تاريخ،نه يك طبيعتمادى محض بلكه طبيعتى مزدوج است و طبيعت انسان نيز چنيناست. تاريخ يك حيوان اقتصادى نيست و نيز انسان هم.در عينحال اين دو طبيعتى و دو كششى و دو جاذبهاى بودن انسان با اينامر كه لازمه ذات طبيعت،كشش به سوى كمال است منافات ندارد.
به اين ترتيب انقلابها صرفا خصلت اجتماعى محض نخواهندداشتبلكه ريشه در سرشت انسانها دارند.نبرد درونى انسان كهبه كمال يافتگى و استقلال برخى عناصر منتهى ميشود، سبب ميگرددكه ميان انسانهاى به ايمان و آرمان و عقيده رسيده،و انسانهاىمنحط حيوان صفت،تضاد و مبارزه و درگيرى پيدا شود و اين نبرداست كه در قرآن به نبرد ميان حق و باطل تعبير شده است.
پس علاوه بر نبردهاى مادى و طبقاتى و نبردهاى جاه طلبانهو صد در صد سياسى يك سلسله نبردهاى ديگر نيز وجود داشته ودارد كه در آن از يك سو پايگاه اعتقادى و انگيزه زلال انسانى وجهتگيرى آرمانى و محرك خير عمومى و هماهنگى با نظام متكامل خلقت و پاسخگويى به فطرت،عامل محرك است و از سوى ديگرانگيزههاى كدر حيوانى و شهوانى و عقدهاى و جهتگيرىهاى فردىو منفعت جويانه (17) .بطور خلاصه نظريه ابزارى،عامل حركت رامستضعفان،و غايت آنرا رفاه و تامين منافع و ريشه اصلى آنرا تكاملابزار توليد و اساس تئورى را بى اصالتى وجدان انسانى،و تمايلعقربه وجدان را در جهت منافع،و شيوه و روش را بر هم زدن نظمقانونى و مقرراتى حاكم ميداند.اما نظريه فطرى عامل را منحصربه مستضعفين،غايت را صرفا مادى و ريشه را تكامل ابزار توليدو شيوه را منحصرا بر هم زدن روابط حقوقى و اساس تئورى را بىاصالتى وجدان نميداند بلكه عامل را در برخى انقلابات مانندانقلابهاى مذهبى،هنرى،اخلاقى،علمى،اعم از مستضعفين،وغايت را احيانا ارزشهاى انسانى و ريشه را ميل بالذات انسان بهارزشخواهى و ارزشجويى و شيوه را احيانا جلوگيرى از سرپيچى ازعمل به قانون ميداند،همچنانكه براى وجدان نيز اصالت و فطرتقائل است.
تا اينجا سخن درباره دو تئورى در مورد انقلابها بود كهطبق يكى ماهيت همه انقلابها يكى است و همه ماهيت طبقاتىدارند،گو اينكه شكلها مختلفند،و بر طبق آن دگرگونى در امر توليدو روابط توليدى است كه منجر بدو قطبى شدن جامعه ميشود ودو قطبى شدن جامعه است كه منجر به انقلاب ميشود.نظريه ديگرمدعى است كه ماهيت انقلابها متفاوت است. اكنون وارد ماهيتانقلاب ايران بشويم و به تحليل آن بپردازيم و از آن بعنوان محكسنجش اين دو نظريه استفاده كنيم.
طبق تئورى دوم ممكن است انقلابى صورت گيرد بدون آنكهپيشرفت عوامل توليد در آن نقشى داشته باشند،حال يا باينترتيب كه پيشرفتى در عوامل توليد رخ نداده و يا اگر رخ دادهاست،تاثيرى نداشته است.و نيز تضاد طبقاتى و دو قطبى شدنجامعه و به تعبير امير المؤمنين كظة ظالم و سغب مظلوم رخ نداده ويا اگر رخ داده نقش مهمى نداشته و يا اگر دو قطبى شدن نقشداشته،ايفا كننده نقش،قطب محروم نبوده است.
همانطور كه در انقلابى كه منجر به خلافت على(ع)شدآنكه نقش داشت محرومان نبودند. خود على از آن جهتخلافترا بعهده گرفت كه جامعه به ظالم و مظلوم و مرفه و محروم تقسيمشده بود،بدون آنكه خود او در طبقه محرومين باشد.زهد و سادهزيستى على ريشه انسانى داشت نه ريشه اقتصادى و طبقاتى.برطبق نظريه دوم،اين امكان هست كه انقلابى اجتماعى رخ دهددر حالى كه عامل پيشتاز محرومان و مستضعفان نباشند بلكه همهعوامل اجتماعى،طبقات و گروهها و اصناف به ميدان كشيده شوند.
طبق اين تئورى غايت و هدف ممكن است رفاهى و براىتامين معيشت نباشد بلكه مسلكى باشد و حتى طبقات محروم اباداشته باشند از اينكه تظاهرات و اعتصابات خود را براى رسيدن بهرفاه بهتر تلقى كنند،بلكه صرفا آنرا براى برادرى و برابرى و عدل ومساوات و اخوت ايمانى در نظر داشته باشند.طبق اين تئورى عللو اهرمهائى كه با فشار روى آنها از طرف رهبرى يا از طرف دشمنشور و غيرت مردم به خروش و جنبش ميآيد و خشم انقلابى آنهابرانگيخته مىشود،منحصرا مادى و رفاهى نيست و احيانا با عقايد،ايدهآلهاى معنوى، آرمانهاى انسانى،يا احساسات جامعه از قبيل احترام بيك سلسله اصول و اشخاص توام و مربوط است.
براى تحليل انقلاب ايران و بررسى ميزان انطباق دونظريهاى كه به آن اشاره كردم بر اين انقلاب،بايد به مطالعه وتحقيق در موارد زير پرداخت:
1- بررسى پيرامون افراد و گروههائى كه بار نهضت را بدوشداشتند.
2- ريشهيابى و ارزيابى عللى كه با ايجاد انقلاب و پيشبردآن رابطه داشتهاند.
3- مطالعه درباره هدفهائى كه نهضت تعقيب ميكرد.
4- بررسى شعارهائى كه به نهضت مردم،حيات و حركتميبخشيد.
5- تحليل نقش رهبر و تاكتيكهاى رهبرى.
6- توجه به گستردگى و فراگير بودن نهضت،از آنجهت كهبه يك طبقه يا قشر خاص تعلق نداشت.
اما از نظر ريشه،حوادث پنجاه ساله اخير از جمله،استبدادو استعمار نو،دور نگه داشتن دين از سياست،كوشش براى بازگشتبه دوره قبل از اسلام،تحريف در ميراث گرانقدر فرهنگ اسلامى،كشتارهاى بيرحمانه،شكاف طبقاتى،تسلط عنصر غير مسلمان برمسلمانان،نقض آشكار قوانين اسلامى،مبارزه با ادبيات فارسى واسلامى به نام مبارزه با واژههاى بيگانه،بريدن از كشورهاىمسلمان و پيوند با ضد مسلمانان نظير اسرائيل،تبليغ ماركسيسمو...از جمله ريشههاى انقلاب به حساب ميآيند.از ميان اين عللدستهاى صبغه مادى دارند،و برخى ناظر به جريحهدار شدن غرورانسانى هستند و قسمتى كه بيشترين سهم را دارند مربوط به جريحهدار شدن عواطف اسلامىاند.به اين علل بايد دو عامل ديگر كه يكى سرخوردگى از ليبراليسم غربى و ديگرى نا اميدى از سوسياليسمشرقى است اضافه كنيم.اينجاست كه نقش آگاهى و بازگشتبهخويش ملت مسلمان ما و احساس كرامت ذاتى و دريافتخود وفلسفه خود از سوى اين مردم،مشخص ميشود.
مسئله عمده،بيدارى اسلامى مردم ماست.روح و هويتاسلامى مردم ما،بار ديگر در ضمن اين برخوردها برجسته و مطرحشد.در زمان ما به طور كلى در همه كشورهاى اسلامى نوعى بيدارىو به خود آمدگى اسلامى پيدا شده است.ملل مسلمان با سرخوردگىاز معيارها و مكتبهاى شرقى و غربى به جستجوى هويت واقعى واصيل خود برخاستهاند.
مسلمانان يك دوره خود باختگى را پشتسرگذاشتهاند و بهيك دوره بازيافتگى رسيدهاند. لهذا جهان سومى در حال تولد استكه شرق و غرب را به مقابله برانگيخته است.
خود باختگى يعنى تزلزل شخصيت،بى ايمانى به خود،گمكردن خود،از دست دادن حس احترام به ذات،بى اعتمادى و بىاعتقادى به فرهنگ خود و استعداد و شايستگى خود،و در مقابلبه خودآمدگى يعنى بازگشتبه ايمان خود،بيدار كردن حس احترامبه خود و تاريخ و شناسنامه و نسب تاريخى خود.
تحليل ماهيت اين انقلاب از تحليل رهبرى انقلاب جدانيست و اين مسئله در ارتباط با مسئله خوديابى ملت ما مطرحميشود.بايد پرسيد كه چه شد امام خمينى رهبر مطلق شد، آن چنانكه حتى آنهائيكه از نظر ايده و هدف در قطب مخالف ايشان جاىداشتند،چارهاى جز اذعان به رهبرى ايشان نداشتند.چرا سخنانامام اينهمه موج ميآفريد؟چرا اعلاميههاى ايشان با نبودن امكانات و وسائل و با بودن اختناقها و شكنجهها و خطر مرگها بهسرعت در سراسر كشور پخش ميشد؟
بىشك از جان گذشتگى و مبارزه خستگى ناپذير با ظلم وظالم و دفاع سرسختانه از مظلوم، و صداقت و صراحت و شجاعت وسازش ناپذيرى اين رهبر در انتخاب او به مقام رهبرى نقش داشتهاست،اما مطلب اساسى چيز ديگرى است،و آن اينكه نداى امامخمينى از قلب فرهنگ و از اعماق تاريخ و از ژرفاى روح اين ملتبرميخاست،مردميكه در طول چهارده قرن حماسه محمد،على،زهرا،حسين،زينب،سلمان،ابو ذر...و صدها هزار زن و مرد ديگر راشنيده بودند و اين حماسهها با روحشان عجين شده بود،بار ديگرهمان نداى آشنا را از حلقوم اين مرد شنيدند.على را و حسين را درچهره او ديدند،او را آينه تمام نماى فرهنگ خود كه تحقير شدهبود،تشخيص دادند.
امام چه كرد؟
او به مردم ما شخصيت داد.خود واقعى و هويت اسلامىآنها را به آنان بازگرداند.آنها را از حالتخود باختگى و استسباع (18) خارج كرد اين بزرگترين هديهاى بود كه رهبر به ملت داد، اوتوانست ايمان از دست رفته مردم را به آنها بازگرداند و آنها را بهخودشان مؤمن كند.او با صراحت اعلام كرد كه تنها اسلام نجاتبخش شماست.او جهاد اسلامى را مطرح كرد،امر بمعروف و نهىاز منكر را مطرح كرد،وظيفه نوعى و دينى و بالاخره اجر و پاداششهيدان را مطرح كرد،و مردمى كه سالها اين آرزو را كه در زمرهياران امام حسين باشند در سر ميپروراندند و هر صبح و شام تكرارميكردند يا ليتنى كنت معكم فافوز فوزا عظيما بناگاه خود را درصحنهاى مشاهده كردند آنچنانكه گويى حسين را بعينه ميديدند. مردم ما صحنههاى كربلا،حنين،بدر،احد،تبوك،خيبر،و...رادر جلوى خويش ميديدند و همين اعثشد كه به پا خيزند و ازسرچشمه عشق به خدا،وضو بسازند و يك سره بانك تكبير بر هر چهظلم و ستمگرى استبزنند.
بعنوان آخرين سؤال به نظر شما چگونه ميتوان اين انقلابو دستاوردهاى آن را حفظ كرد و سير انقلاب را هم چنان تداومبخشيد،آنچنان كه اوضاع نه به حال اول برگردد،و نه به وضعنا مطلوب كشانده شود؟
استاد مطهرى:بديهى است كه كار را تمام شده تلقى كردنساده لوحى است.اولا: هنوز آثار رژيم سابق از بين نرفته،آن رژيم برنوعى نهادهاى اجتماعى،نوعى فرهنگ مزورانه،نوعى نظام وسازمان فاسد مستقر بود.و همه اينها هنوز كم و بيش ماندهاند.مردمما هنوز در بسيارى از مسائل،شاهنشاهى و آريامهرى قضاوتميكنند.پس قبل از هر چيز نوعى فرهنگ زدائى، استعمار زدائى،رفتو روب و خانه تكانى لازم است.
ثانيا: دستهائى در كار است تا اوضاع را به حال سابق بازگرداند و علاوه بر اين دستها، گروههاى چپگرائى نيز وجود دارند كهميخواهند نهضت را بسوى كمونيسم سوق دهند. همراه اينها آدمهاىلائيك نيز هستند كه ميخواهند مانند نهضت مشروطيت و نهضتاستقلال عراق و نهضت ملى ايران،پس از آنكه با قدرت روحانيتمرحله اول،يعنى براندازى رژيم را گذراندند،روحانيون را كناربزنند و بدنام كنند و خود زمام امور را دستبگيرند.در«كتابنهضتهاى اسلامى در صد ساله اخير»بحثى درباره آفات نهضت انجامدادهام كه آن بحثبا اين سؤال شما در مورد چگونگى حفظ انقلاب ارتباط مستقيم دارد از جمله آفتهائى كه در آنجا ذكر كردهام،نفوذانديشههاى بيگانه،كار را از ميان راه رها كردن، رخنه فرصت طلبان،رخنه اطماع در دستگاه رهبرى،تجدد گرائى افراطى،ابهام طرحهاىآينده و...است.
اما قوىترين حربه دفاعى اين انقلاب و مؤثرترين اسلحهپيشرفت آن،ايمان ملتبه نيروى خويش و بازگشتبه ارزشهاىاصيل اسلام است.غرب-منظور تمام ابرقدرتها است-از يك چيزوحشت دارد و آن بيدارى خلق مسلمان است.اگر شرق بيدار شود وخود اسلامى خود را كشف كند،در آن صورت حتى بمب اتمى هماز پس اين نيروى عظيم،اين توده بپا خاسته برنخواهد آمد.راه اينبيدارى،آشنائى با تاريخ و فرهنگ و ايدئولوژى خودمان است.
در يكى از كنفرانسها بعد از تمام شدن صحبت،دانشجوئىپرسيد اگر اسلام به عنوان يك ايدئولوژى قادر بود ملت را نجاتدهد و تمدنى بوجود آورد،چرا در طول چهارده قرن،چنين كارىانجام نداد؟در جواب او گفتم به دليل همين بيخبرى من و شما ازتاريخ اسلام،همين كه شما و امثال شما نميدانند كه اسلام،يكىاز عظيمترين تمدنهاى تاريخ بشر را در طى پنج قرن بوجود آورده ازجمله عوامل عقيم ماندن اين فرهنگ است.اگر ملت ما با فرهنگاصيل خود قطع ارتباط نكرده بود،محال بود اين چنين زير بار سلطهابرقدرتها برود.تمام تلاش كشورهاى استعمارگر در بريدن و پارهكردن بندهاى وابستگى فرهنگى يك ملتبه ميراثهاى فرهنگىخويش است.شما شاهد بوديد كه در جريان به اصطلاح جشنهاىدو هزار و پانصد ساله،رژيم چه تلاش گستردهاى را براى نفى تمدناسلامى بكار برد.در خصوص اين گونه تلاشهاى رژيم ذكرموردى كه براى خودم پيش آمده،بى مناسبت نيست.
در سالهاى گذشته آن زمان كه حسينيه ارشاد به تعطيلكشانده نشده بود،اتفاق نيفتاد كه در هيچ موردى موضوعسخنرانيها به روزنامهها داده شود و آنها اعلان را چاب نكنند.جز دردو هفتهاى كه قرار شد من در مورد كتاب سوزيهاى مصر و ايرانسخنرانى بكنم و تشريح كنم كه داستان اين كتاب سوزيها مجعولاست.روزى كه قرار بود سخنرانى انجام شود اعلان آن به روزنامههاداده شد اما شب كه روزنامهها در آمد،هيچكدام اعلان را چاپنكرده بودند.وقتى موضوع را پرس و جو كرديم،گفتند از بالا دستوردادهاند.در همان زمان ما نتوانستيم در كتاب«خدمات متقابلايران و اسلام»كه در دست چاپ بود جريان كتاب سوزى را بنويسيمزيرا اعلام كرده بودند كه اجازه چاپ نخواهند داد.رژيم سالها درميان ما تبليغ ميكرد كه اسلام نه تنها تمدنى را پايه گذارى نكردبلكه تمدنهاى گذشته را هم نابود كرد.من به آن برادر دانشجوگفتم كه اگر اسلام در طول تاريخ و در بدو ظهور خود هيچ تمدنىايجاد نكرده بود، حرف شما صحيح ميبود اما ما پنج قرن بر جهانسيادت علمى و فرهنگى داشتيم،تا آنجا كه اروپاى امروز خود رامديون تمدن و فرهنگ اسلامى ميداند.من در موضوعاتى كه موردتحقيقم بودهاند برايم مثل روز روشن است كه فلسفههاى اجتماعىاسلام،بمراتب مترقىتر از فلسفههاى زندگى غربى است.اقباللاهورى،فلسفهاى دارد به نام فلسفه خودى و منظورش از اينفلسفه بازگرداندن ملتهاى مسلمان به خود اسلامى خودشان است. پيروزى نهضت ما در آينده بستگى به ايمان به خود و احياى ارزشهاىاصيل اسلامى دارد.اگر راه خود را بر اساس معيارهاى اسلامى دنبالكنيم و مقاصد و معايب را تنها بر اساس ضوابط اسلامى از ميانبرداريم و صبر و تقواى اسلامى داشته باشيم و روحيه جهاد و امر به معروف و نهى از منكر اسلامى در ما زنده باشد،در آنصورت پيروزىما قطعى خواهد بود.شما نهضت فلسطين را ببينيد.يكى از عللپيشروى كند اين نهضت اسلامى خالص نبودن آن و وجود رگههاىكمونيستى در آن است.در همين نهضتخودمان،شهادت جوانانمسلمان باعث اوجگيرى هر چه بيشتر نهضت ميشد و در مقابل اگركسى كه كشته ميشد غير مسلمان بود حركت نهضت كند ميشد،علتش هم اين بود كه مردم كه از عقايد اين گروه دوم درباره جهانو انسان و خانواده و...تا حدودى مطلع بودند،همواره اين نگرانىرا داشتند كه مبادا با سقوط رژيم،كار بدست اين گروهها و اينافكار بيفتد.يكى از دلايل رژيم در ماركسيست ناميدن مسلمانانمبارز،شناخت او از همين نفرت و وحشت مردم نسبتبه اين عقيدهو انديشهها بود. امروز مسلمانان در هر كجاى جهان،بايد اينحقيقت را درك كنند كه تنها اتكاء به نيروى خود آنها و اعتقاد بهعنايت و حمايت الهى است كه رهائى از قيد و بند استثمار را ممكنميسازد.
كمونيسم و امپرياليسم مانند دو تيغه يك قيچى هستند كهگرچه در ظاهر با هم تضاد دارند، اما در واقع هر دو براى قطع يكريشه به حركت درميآيند و اين واقعيت را تاريخ معاصر به خوبىنشان داده است.به گمان من وقت آن رسيده كه نداى بازگشتبهفرهنگ اصيل اسلامى نه تنها در جامعه ما كه در سراسر كشورهاىاسلامى طنين انداز شود و در آن صورت دور نخواهد بود كه صداىشكستن زنجيرهاى بندگى و بردگى را بشنويم و شاهد اقتدار دوبارهملل مسلمان باشيم.
استاد!متشكرم از اينكه در اين مصاحبه شركت كرديد.
استاد مطهرى:متشكرم.
پىنوشتها:
1- اين قاعده در جوامع ديگر نيز صادق است.فى المثل براى كمونيستها،كمونيستبودن-بى چون و چرا دانستن اصول كمونيستى-برخلاف اصول دمكراسى نيست.آنچه بر خلاف اصول دمكراسى است ممانعتاز چون و چراى ديگران-غير كمونيستها-جلوگيرى از اظهار عقيده و تفكر،و منع معاشرت با غير كمونيستها و كشيدن ديوار آهنين به دور كشور و حقاظهار نظر ندادن به متفكران و انديشمندان است.
2- بگو،اى اهل كتاب،بسوى كلمهاى كه بين ما و شما مساوى است،بيائيد كه غير از خدا را بندگى نكنيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم و كسىاز ما،كسى را غير از خدا ارباب خود نگيرد...
3- نظام حقوق زن در اسلام-فصل اسلام و تجدد زندگى-نوشته-استاد مطهرى،انتشارات صدرا.
4- اى مؤمنان،در مقام مبارزه با آنان خود را مهيا كنيد و هر چهميتوانيد ابزار جنگى براى ترساندن دشمنان خدا و خودتان فراهم كنيد.
(سوره انفال-آيه 60)
5- مال يكديگر را به ناحق صرف نكنيد.
(سوره بقره-آيه 188)
6- رجوع شود به مقاله پنجم همين مجموعه،بحث معنويت در انقلاباسلامى.
7- افزودههاى داخل پرانتزها از استاد مطهرى است.
8- احياى فكر دينى در اسلام-نوشته اقبال لاهورى-صفحه 203-204
9- اشاره به لايحهاى كه چندى پيش در زمينه قانونى شدن همجنس-بازى از تصويب پارلمان انگلستان گذشت.
10- اخيرا شنيدهام در يكى از كشورهاى معروف غربى كه به قول خودشانمهد آزادى هم هست،عليه مجازاتهائى كه در مورد هم جنس بازان ايرانىاعمال شده،تظاهراتى صورت گرفته و طى آن اعتراض شده استبه اينكه اينمجازاتها بر خلاف آزادى و دمكراسى است.از نظر اسلام،اينگونه آزاديها،سقوط آزادى انسانى است.اينها رهائى حيوانيت و اسير شدن انسانيت است. قرآن ميگويد اين گونه افراد كه جز همين تمايلات و شهوات به چيز ديگرىنمىانديشند و آزادى خود را در اينگونه اعمال متبلور مىبينند،در واقع من انسانى خود را گم كردهاند و دليل اين امر هم اينست كه خدا را فراموش كردهاند.اينها با از دست دادن خدا،خود را نيز تباه و از دست رفته ساختهاند.آيه و لا تكونوا كالذين نسو الله فانسيهم انفسهم،اولئك هم الفاسقون (حشر-آيه 19).
و شما مؤمنان مانند آنان نباشيد كه بكلى خدا را فراموش كردهاند وخدا هم نفوس آنها را از يادشان برد.آنان به حقيقتبد كاران عالمند-اشاره به همين نظر دارد.قرآن ريشه اين تباهىها و فسقها را در فراموشكردن خدا ميداند.
11و12- و محمد(ص)نيست مگر پيامبرى از طرف خدا كه پيش از او نيز پيامبرانى بودند كه از اين جهان گذشتند اگر او نيز به مرگ يا شهادت در-گذشت آيا شما بدين جاهليتخود باز ميگرديد؟پس هر كه به آن عادات باز گردد،بخدا ضررى نخواهد رساند...
13- پس آن گروه از مؤمنان به نعمت و فضل خدا روى آوردهاند.
Revolution 14-
15- حضرت على(ع)توبه را به نحو جامعى تفسير فرموده است.مردىبه خدمت على(ع)آمد و صيغه استغفار را انشا كرد:
استغفر الله ربى و اتوب اليه.
به اين خيال كه با گفتن اين جمله تائب ميشود.امير المؤمنين با شدتو تندى به او فرمود آيا تو مىدانى استغفار چيست تو لفظ استغفار را با خوداستغفار اشتباه كردهاى.انسان بايد خيلى متعالى باشد تا توفيق توبه پيداكند.توبه چند شرط دارد(شرط تحقق يا كمال)از جمله:
شرط اول آن،پشيمانى كامل از كارهايى است كه در گذشته انجامدادهاى.مىبايد رويت را بطور كامل از سويى كه تا بحال مىرفتهاى بر-گردانى.
شرط دوم تصميم جدى براينكه به حالت اول برنگردى.
شرط سوم اينكه حقوقى كه از مردم بر عهده تو-در زمانى كه معصيتكردهاى-قرار گرفته، بايد تمام و كمال به صاحبانش برگردانى.
شرط چهارم اينكه حقوق خدا را كه ترك كردهاى بايد جبران كنى.
شرط پنجم(و بيشتر شاهد من بر سر اين شرط پنجم است).
اينكه خودت را مجازات بكنى يعنى آن قواى عاصى وجود خودت رامجازات بكنى.انقلاب بدون مجازات امكان پذير نيستبايد اين گوشتهائى كهدر زمان معصيت و به واسطه خوردن حرام در بدنت پيدا شده،با روزه گرفتن و بخود سختى دادن آب كنى.
شرط ششم،تو لذت معصيت و تخلف را زياد چشيدهاى و بايد اينراجبران كنى و در مقابل آن رنج طاعت را متحمل شوى،رنجخدمت ديگرانكردن را بايد بجان بخرى و تنها در اينصورت است كه تو يك تائب واقعىخواهى شد.در قرآن در آيات متعددى بعد از كلمه تائب،كلمه افلح بكاررفته است.و اين تائب و افلح با آنچه كه ما امروز دوره نفى و انكار و دوره سازندگى مىناميم مشابهت و موافقت دارد.انسان در مرحله اول بايد توبه كند.گذشته خودش را نفى كند.اما به آن نبايد قناعت كند و بدنبال اين خراب كردن،بايد بناى نويى بسازد.اصلاح همواره بعد از انقلاب صورت مىگيرد.
16- با درك مفهوم انقلاب ميتوانيم اشارهاى بكنيم به رابطه ميان اسلام و انقلاب،و اينكه اسلام،انقلابى است در درون و انقلابى است در بيرون. ميدانيم اسلام دين توحيد و پرستش خداى يگانه است،دين يگانهشناسى و يگانهپرستى است،دين يگانهشدن فرد با اجتماع و اجتماع با فرد است.دراينجا قصد پرداختن به توحيد نظرى و عملى را ندارم.نكتهاى كه مورد نظر است،اين است كه اسلام هميشه توحيد را با نفى ابتدائى شرك خواستار است. يعنى با نفى غير خدا،در مفهوم توحيد اسلامى تمرد،عصيان،و حتى كفر مندرج است.اين صريح خود قرآن است. لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله...
قرآن تنها نمىگويد و من يؤمن بالله ،بلكه اين ايمان بخدا را ملازم مىداند با كفر به طاغوت. اسلام تسليم و طاعت محض نيست.عصيان نفىهم هست،عصيان و نفى نسبتبه هواها،به طاغوتها به معبودهاى غير خدا.
همانطور كه گفتيم در مفهوم انقلاب،اين كلمه«لا»كلمه نفى خوابيدهاست.در مفهوم ايمان اسلامى،كفر كه نوعى جحود و انكار است،خوابيده. انسان تا آن كفرها را طى نكند به ايمان اسلامى نميرسد.
17- براى توضيحات دقيقتر و جامعتر در اين زمينه رجوع كنيد به كتاب قيام و انقلاب مهدى(ع)نوشته استاد شهيد مطهرى،از انتشارات موسسه صدرا.
18- فلاسفه و حكما اصطلاحى دارند به نام استسباع كه به فارسى آن را«شيرگير»ترجمه كردهاند.
ميگويند بعضى از حيوانات كوچك وقتى با حيوانات درندهاى روبرو ميشوند-مثلا وقتى خرگوش با شير مواجه ميشود-حالت استسباع پيدا ميكنند يعنى اراده فرار از آنها سلب ميشود.قدرت تصميم گيرى را از دست ميدهند.خودباخته و مفتون ميشوند.نقطه مقابل استسباع،ايمان به خود پيدا كردن است.داستان آن صحابى فقير را در زمان پيامبر(ص) شنيدهايد كهاز شدت فقر نزد آنحضرت رفت تا درخواست كمك كند،پيامبر در ميان جمع سخن ميگفت،در ضمن صحبت اشاره كرد به اينكه اگر كسى از ما كمك بخواهد به او ميدهيم، ولى هر كس بخدا توكل كند و تلاش شايسته نشان بدهد خدا به او كمك خواهد كرد.صحابى فقير اينرا كه شنيد از محضر پيامبر بيرون آمد.روز بعد باز گرسنگى فشار آورد و اين بار تصميم گرفت كه درخواستخود را با پيامبر در ميان بگذارد.باز هم مثل روز گذشته پيامبر در ميان جمع همان مسئله را مطرح كرد.مرد همانجا تصميم گرفت كه هر طورى شده كارى پيدا كند.به خانه برگشت و از همسايهها مقدارى طناب و تيشه امانت گرفت و به عزم هيزم كنى به بيابان رفت.تا چند روز متوالى اين كار را ادامه داد تااينكه به تدريج درآمدى پيدا كرد و توانست زندگى خود را از سختى و عسرتبيرون بياورد.بعد از مدتى دوباره به سراغ پيامبر رفت و پيامبر به او فرمود: گفتم اگر كسى از ما كمك بخواهد به او ميدهيم،ولى طلب كمك از خدابهتر است و ديدى كه خدا نيز دعوت تو را اجابت كرد و از فقر نجاتت داد. پيامبر به اين ترتيب توانست او را به ياد نيرو و امكان و استعداد خودش بياندازد،و از اين طريق او را به حركت و تلاش وادار كند.در مورد جوامع نيز همين وضع برقرار است.گاهى افراد ملتها در مقابل افراد ملل ديگر حالتخود باختگى و استسباع پيدا ميكنند.ملتخود ما در دوران رژيم شاه چنين حالتى را داشت.ملتى كه به حال استسباع ميافتد تمام كرامتهاى خود را فراموش ميكند تا جائى كه حتى به نوكرى بيگانه و تقديم كردن ثروتهاى خود به او افتخار ميكند. گاهى نيز ملتها ايمان به خود را بدست مىآورند،تاريخ پيروزى ملتها،سرشار از اين نمونههاست.حماسه پرشور مردم وطن ما،در اين زمينه شاهد بسيار خوبى است.ملت ما به همت و درايت امام خمينىتوانست ايمان و اعتقاد به خود را دوباره بدست آورد و همين امر ضامنپيروزيش گرديد.
سخنرانى در مسجد فرشته
عدالت اجتماعى
آينده انقلاب ايران
در اين مقاله چهار سخنرانى از مجموع نه سخنرانىكه استاد شهيد در مسجد فرشته در فروردين ماه پنجاه و هشتايراد كردهاند،گردآورى شده است.سخنرانىهاى باقىمانده بدليل اشتراك موضوع،در ساير مقالات بصورتپانوشتيا ضميمه و يا احيانا در متن مورد استفاده قرارگرفتهاند.
بنام خدا
در جلسات گذشته درباره سه ركن اصلى بقاء و تداوم انقلاباسلامى ايران،يعنى عدالت اجتماعى،استقلال و آزادى،و معنويتاسلامى به اجمال و اختصار توضيح دادم.امشب درباره ركن اول،يعنى عدالت اجتماعى،نكات بيشترى را بيان خواهم كرد.
ميدانيم كه در تاريخ اسلام در همان نيمه اول قرن اول هجرىيك انقلاب عظيم اسلامى رخ داد.مقصودم انقلابى است كه درآخر دوره خلافت عثمان صورت گرفت.عثمان براى اولين بار در دنياىاسلام يك رژيم مبتنى براشرافيتبرقرار كرد كه بر خلاف اصولاسلامى و حتى بر خلاف سيره خلفاى قبل از خودش بود.و او اين كاررا عليرغم قولى كه در زمان بيعتبه مردم داده بود و متعهد شدهبود،بر خلاف سيره خلفاى گذشته عمل نكند،انجام داد.باب حيفو ميل اموال عمومى در زمان عثمان باز شد.نكتهاى كه على(ع)درضمن يك از خطبهها به آن اشاره ميفرمايد و ميگويد من به اين دليلمسئوليتخلافت را پذيرفتم كه مردم به دو گروه سير سير و گرسنهگرسنه تقسيم شده بودند،در واقع اشاره به اثر سوء سياست دوره عثماناست.يكى از نقطه ضعفهاى اساسى عثمان قوم و خويش بازى او بود،آنهم قوم و خويشى كه در دوره جاهليتبا گونهاى از اشرافيتخو گرفته بودند.عثمان اولا نظام به اصطلاح اقطاعى را رايج كرد. يعنى قسمتهائى از اموال عمومى را به كسانى كه يا از خويشاوندانشبودند و يا از دوستان و طرفدارانش،بخشيد.ديگر اينكه از بيت المالبخششهاى فوق العاده بزرگى انجام داد.و به اصطلاح امروزپرداختهايش بر حسب ارقام نجومى بود.به اين ترتيب در عرض ده،دوازده سال،ثروتمندانى در جهان اسلام پيدا شدند كه تا آنزماننظيرشان ديده نشده بود.از نظر سياسى هم باز پستها و مقامات درميان همان اقليت تقسيم ميشد و ميچرخيد.
كمكم اعتراضها از هر گوشه و كنار شروع شد.از شهرستانهاىمختلف مردم شروع كردند به اعتراض و انتقاد و مهاجرت به مدينهبراى نشان دادن نارضائى خود.و چون اعتراضهاى لفظى و كتبى بهنتيجه نرسيد،در نهايت امر مردمى كه از شهرستانهاى مختلفبالاخص از كوفه و مصر به عنوان شاكى و معترض آمده بودند،باهمكارى مردم خود مدينه دستبه قيام مسلحانه عليه سومين خليفهمسلمين زدند.عثمان تا آخرين لحظه مقاومت كرد،اما بالاخره بهدست انقلابيون از پا درآمد.
در زمان حيات عثمان،تنها كسى كه انقلابيون او را قبولداشتند و عثمان هم گاهى او را قبول ميكرد و گاهى رد،حضرتعلى(ع)بود كه نقش رابط را ميان انقلابيون و عثمان عمل ميكرد. على(ع)همواره عثمان را نصيحت ميكرد كه دست از روشش برداردو به خواستههاى مردم جواب مثبتبدهد و افراد فاسدى را كه دراطرافش هستند كنار بگذارد.در راس اين اطرافيان فاسد مروان بنحكم قرار داشت.مروان و پدرش را پيامبر(ص)چون وجودشان راخطرناك تشخيص داده بود به خارج از مدينه تبعيد كرده بود و فرموده بود اينها نبايد به مدينه بيايند زيرا كه ايجاد فتنه خواهندكرد.در زمان ابو بكر،عثمان از او خواست كه اجازه دهد آنها بهمدينه بازگردند.ابو بكر قبول نكرد و گفت كسانى را كه پيامبر آنهارا تبعيد كرده، من اجازه نميدهم برگردند.در زمان عمر نيز،عثماناز او درخواست كرد تا اجازه برگشت آنها را بدهد.عمر نيز قبولنكرد.و بالاخره وقتى خود عثمان به خلافت رسيد نه تنها به آنها اجازهداد كه به مدينه بيايند،بلكه مروان حكم را به عنوان شخص دومحكومت اسلامى تعيين كرد و همين شخص بود كه منشاء بسيارىاز نارضائيها شده بود.
در زمان خلافت عثمان،على(ع)مكرر به او تذكر داده بود كهمروان را بيرون كند.او نيز گاهى قول ميداد و بعد دوباره زير قولشميزد.عثمان آنقدر عهد شكنى كرد و آنقدر تعلل و تسامح به خرج دادو آنقدر به خواست مردم بىاعتنائى كرد تا اينكه بالاخره انقلابيون بهخانهاش حمله كردند و او را به قتل رساندند.بلا فاصله بعد از كشتهشدن عثمان،همه مردم از كوچك و بزرگ،زن و مرد،پير و جوان،عرب و غير عرب،به در خانه على(ع)هجوم آوردند و يكصدا اعلامكردند.يگانه شخصيت لايق خلافت اسلامى اوست و او بايدخلافت را بپذيرد.
حضرت على(ع)جريان دعوت مردم را در ضمن يكى از خطبههاشرح داده است.نكته جالبى كه از بيانات على استنباط ميشود ايناست كه انقلاب مسلمانان در آن هنگام نظير انقلاب امروز ايران،يك انقلاب همگانى بود.يعنى نه تنها فقرا بلكه ثروتمندان نيزانقلاب كرده بودند نه تنها مردها بلكه زنها نيز،نه تنها عربها،بلكهايرانيها،مصريها،حجازيها،همه و همه در انقلاب شركت كردهبودند.على(ع)از قبول خلافت امتناع ميكند براى اينكه به آنها بفهماند مسئله فقط رفتن عثمان نيست.خيال نكنند عثمان رفته وكار تمام شده است.بخصوص افرادى كه در زمان عثمان بهرهمندشده بودند خيال ميكردند با رفتن عثمان و آمدن على(ع)بنا نيست دربنياد وضع اجتماعى تغييرى حاصل شود،على(ع)به مردمى كه براىبيعتبا او آمده بودند فرمود (1) :«افقها بسيار تيره شده و مه و غيمهمهجا را فرا گرفته است.درست همانگونه كه در فضاى مه آلود بردديدها كم ميشود،اكنون نيز كه افق مسائل اجتماعى تيره و تاراست،عقلها نميتوانند عمق مسائل را بيابند.ميگويند على بيايد،ولى گوئى فكر نكردهاند اگر على بيايد چه بايد بكند و چه خواهدكرد.راه مستقيم ناشناخته مانده و مردم راه اسلام را فراموشكردهاند.از نو ميبايد راه اسلام را به مردم نشان داد.مردم به بيراههرفتنها عادت كردهاند...من تا به دعوت شما پاسخ نگفتهام،تنها يكتكليف دارم.اما اگر به اين دعوت پاسخ بگويم و خلافت را بپذيرمبا شما آنچنان رفتار خواهم كرد كه خود ميدانم...»و بعد حضرتاشاره ميكند به مردمى كه بدون استحقاق پستها را اشغال كرده بودندو بدون استحقاق ثروتها را جمع آورده بودند،و ميگويد:«تمامثروتهائى را كه در زمان عثمان از مردم به ناحق گرفته شده است همهرا مصادره خواهم كرد.اگر چه با آن ثروتها زن گرفته باشيد و آنهارا مهر زنان خود قرار داده باشيد...»آنگاه حضرت به نكته بسيارعجيبى اشاره ميكند.ميفرمايد: ان فى العدل سعة.در عدالت ظرفيتو گنجايشى است كه در چيز ديگرى نيست.گويا در آن هنگامعدهاى از باب نصيحتبه حضرت ميگفتند،اگر شما به اين صورت عملكنيد،عدهاى ناراضى و ناراحت ميشوند.على در جوابشان اين كلام لطيف را فرمود كه:ان فن العدل سعة. اگر ظرفى باشد كه همهگروهها و همه افراد را در خود بگنجاند و رضايت همه را بدستآورد، آن ظرف عدالت است.اگر كسى با عدالت راضى نشد ظلم اورا راضى نميكند يعنى خيال نكنيد آن كسانيكه از عدالت ناراضىميشوند اگر من عدالت را كنار بگذارم و بجاى آن ظلم را انتخابكنم،آنها راضى خواهند شد.نه اگر من بخواهم حرص او را ارضاءكنم او باز هم حريصتر ميشود.مرز،همان عدالت است.اشتباهاست كه مرز عدالت را بنفع كسى بشكنم تا او راضى بشود.
امير المؤمنين صراحتبه خرج داد.سياست او صريح بود. نميخواست كارى را كه ميخواهد بكند در دلش مخفى نگه دارد وبگويد فعلا حرف صريحى نزنم تا اين مردم كه امروز آمدند و با مابيعت كردند،خيال كنند كه اين نظم موجود،همانطورى كه هستحفظ ميشود.ولى بعد كه روى كار سوار شديم برنامههائى را كهميخواهيم اجرا ميكنيم.در نگاه على معناى اين عمل اغفال است. بهمين جهت است كه بالصراحه اعلام ميكند اى كسانيكه امروز بامن بيعت ميكنيد،بدانيد كه من شما را اغفال نمىكنم،برنامهحكومتى من چنين است.
با اعلام اين برنامه از همان روزهاى اول مخالفتبا حكومتعلى(ع)آغاز شد.اولين مخالفت رسمى در شكل جنگ جمل متجلىگرديد.طلحه و زبير،دو شخصيتخدمتگزار اسلام در زمان پيامبربودند.ولى در دوره عثمان بدليل وضع مخصوص دستگاه خلافت ورشوههاى كلانى كه عثمان به آنها ميداد،به صورت ثروتمندان بزرگىدرآمده بودند.و حالا اينها ميديدند كه على قصد مصادره اموالشانرا دارد.زبير كه هر وقتبيت المال تقسيم ميشد،سهمش از ده، بيست هزار دينار كمتر نبود،حالا ميديد على موقعى كه بيت المال را تقسيم ميكند،براى او سه يا چهار دينار ميدهد،و همان مقدار همبه غلام او.و اين مسئله البته براى زبير قابل تحمل نبود.براى طلحهنيز وضع به همين منوال بود به اين ترتيب ايندو مقدمات جنگ جملرا فراهم كردند.
بدنبال جنگ جمل،جنگ صفين بپا شد.معاويه كه ازبستگان عثمان بود،حدود بيستسال فعال ما يشاء و حاكم مطلقمنطقه سوريه بود و در اين مدت توانسته بود پايههاى حكومتش رابه اندازه كافى مستحكم كند.على(ع)بعد از بيعت فرموده بود من بههيچ وجه حاضر نيستم پاى ابلاغ معاويه را امضاء كنم و او بايدبر كنار شود.مصلحت انديشان ميگفتند آقا بطور موقت هم كه شدهمدتى او را بر سر كار نگه داريد.فرمود هرگز اين كار را نميكنم وبه دنبال اين پاسخ، معاويه جنگ صفين را به راه انداخت.
بدنبال جنگ صفين جنگ خوارج بر پا شد،كه ماجرايش راهمه كم و بيش ميدانيد.نتيجه اين شد كه در مدت چهار سال و چندماه خلافت على به علتحساسيتى كه حضرت در امر عدالت داشت،دائما در حال مبارزه بود و آنى راحتش نميگذاشتند.او حكومت رابراى اجراى عدالت ميخواست و همين شدت عدالتخواهى بالاخرهمنجر به شهادتش در محراب شد.
دوره خلافتبراى على(ع)از تلخترين ايام زندگى او به حسابميآيد،اما از نظر مكتبش او موفق شد بذر عدالت را در جامعهاسلامى بكارد.اگر على(ع)بجاى آن دوره كوتاه،بيستسال خلافتميكرد در حاليكه نظام زمان عثمان همچنان باقى مىماند امروز نهاسلام باقى مانده بود نه على(ع)،نه نهج البلاغه و نه اسمى از عدالتاسلامى...على هم خليفهاى ميشد در رديف معاويه.
روش على(ع)بوضوح بما ميآموزد كه تغيير رژيم سياسى و تغيير و تعويض پستها و برداشتن افراد ناصالح و گذاشتن افراد صالح بهجاى آنها بدون دست زدن به بنيادهاى اجتماع از نظر نظاماتاقتصادى و عدالت اجتماعى،فايدهاى ندارد و اثر بخش نخواهد بود. به على(ع) ميگفتند قانون كه عطف بما سبق نميكند شما هر كارىميخواهيد بكنيد،بكنيد ولى از امروز به بعد.ميخواهى رعايتعدالتبكنى،رعايت مساوات بكنى بسيار خوب،ولى از امروز.آنچهكه در زمان خليفه پيشين صورت گرفته است مال سابق است و ارتباطىبه دوران حكومتشما ندارد.
و على(ع)در جواب همه اين به اصطلاح نصيحتها ميفرمود: نخير،قانون الهى عطف بما سبق ميكند،ان الحق القديم لا يبطله شيئى. حق كهنه را چيزى نميتواند باطل كند.وقتى بر من ثابت استحقاين است و باطل آن،و لو سالها از روى آن گذشته فرقى نميكند،منبايد حق را به موضع اصليش برگردانم.
در مورد وضع آينده انقلاب اسلامى خودمان يكى ازاساسيترين مسائل،همين مسئله عدالت اجتماعى است.در اينمورداين سؤال اساسى مطرح است كه از عدالت اجتماعى اسلام چهبرداشتى داريم،چون برداشتها در مورد عدالت اجتماعى بسيارمتفاوت است.يك عده تصورشان از عدالت اجتماعى اين است كههمه مردم در هر وضع و شرايطى هستند و هر جور در جامعه عملميكنند و هر استعدادى دارند،اينها بايد عينا مثل يكديگر زندگىكنند.از ديد اين دسته عدالت اجتماعى به اين معنى است كهمثلا اگر لباس ميپوشيم،لباس همه بايد يكسان باشد.اگر شما لباساز پارچه نخى ميپوشيد،من هم بايد از پارچه نخى لباس تهيه كنم. اگر من پارچه پشمى ميپوشم.شما هم بايد پارچه پشمى به تن كنيد. از ديد اين دسته همه افراد در واقع نوعى جيرهبندى ميشوند.همه بايد به اندازه استعدادشان كار كنند ولى هر كس به اندازه احتياجشبايد در آمد داشته باشد.ممكن است استعداد من نصف استعداد كارشما باشد،ولى من دو برابر شما عائله داشته باشم از اين جهت منبايد دو برابر شما درآمد داشته باشم.اين برداشت از عدالتاجتماعى،«اجتماعى»محض است.يعنى فقط روى جامعه فكر ميكند. براى فرد فكر نميكند.فرد در اين بينش اصالتى ندارد.فقط جامعهوجود دارد، جامعه كار ميكند و جامعه بايد خرج كند.
نوع ديگر برداشت از عدالت اجتماعى،برداشتى است كه روىفرد و اصالت و استقلال او فكر ميكند.اين نظر ميگويد:بايد ميدانرا براى افراد باز گذارد و جلوى آزادى اقتصادى و سياسى آنها رانبايد گرفت.هر كس بايد كوشش كند ببيند چقدر درآمد ميتواندداشته باشد و آن در آمد را به خود اختصاص دهد.ديگر به فرد مربوطنيست كه سهم ديگرى كمتر استيا بيشتر. البته جامعه در نهايت امربايد براى آنكه افراد ضعيف باقى نمانند،از طريق بستن ماليات براموال افراد غنى زندگى افراد ضعيف را در حدى كه از پا در نيايندتامين كند.
اينجاست كه ميان دو مسئله مهم،يعنى عدالت اجتماعى ازيك سو و آزادى فرد از سوى ديگر، تناقضى بوجود ميآيد.البتهاينجا منظور آزادى فعاليت اقتصادى همراه با آزادى عملكرد سياسىاست.اگر بنا شود عدالت اجتماعى آنگونه باشد كه در آن فقط جمعمطرح باشد و بس، آزادى فرد را لا اقل در بخشى از آن بايد مدفونتلقى كرد.و اگر آزادى اقتصادى بخواهد محفوظ بماند،ديگر عدالتاجتماعى با مفهومى كه گروه اول انتظار دارد،عملى نخواهد بود.
در دنياى امروز گرايش به يك حالتحد وسط پيدا شده است،شايد به تقريب بتوان گفت در اين زمينه در كنار دو دنياى كمونيزم و كاپيتاليزم،دنياى سومى در شرف تولد است كه ميتوان آن را نوعىسوسياليزم (2) ناميد.اين گرايش تازه ميخواهد آزادى افراد را محفوظنگه دارد،و از اين رو مالكيتخصوصى را در حد معقولى ميپذيرد وهر مالكيتى را مساوى با استثمار نميداند و حتى ميگويد عدالتاجتماعى در شكل اول خودش نوعى ظلم است،زيرا از آنجا كهمحصول كار هر كس به خودش تعلق دارد،وقتى بيايند به زورنيمى از محصول يك فرد را،و لو به دليل اينكه خرج ديگرى بيشتراست از او بگيرند،اين امر خود عين بيعدالتى است. استثمار در هرشكلش غلط است.اگر من شما را بكار گماشته باشم و قسمتى ازمحصول كار شما را بخود اختصاص بدهم شما را استثمار كردهام واين ظلم است.اما اگر من به ميل خودم از مال و حاصل دسترنجخودم به ديگرى بدهم اين عين انسانيت و رشد يافتگى است. سرمايهدارى از آن جهت محكوم است كه در بطن خود استثمار راپرورش ميدهد. سرمايهدارى تمام بهره را به سرمايه اختصاص ميدهدو اين امر ايجاد نابرابرى ميكند.
به اين ترتيب شعار اين گرايش جديد اين است كه:بيائيدراهى اتخاذ كنيم تا بتوانيم جلو استثمار را بكلى بگيريم بدون اينكهشخصيت،اراده و آزادى افراد را لگد كوب كرده باشيم. كوششكنيم انسانها به حكم رقاى انسانيت،به حكم معنويت و شرافت روحىو درد انسان داشتن،خود مازاد مخارج خود را به برادران نيازمندشانتقديم كنند نه اينكه دارائيشان را به زور از آنها بگيريم و به ديگرانبدهيم.اين انديشه كه تعبير غربى آن سوسياليزم اخلاقى استچيزى است كه اسلام هميشه در پى تحقق آن است اما بر خلافمكاتب غربى،راه حلهاى عملى رسيدن به آن و نيز شيوه استقرار آنرادر جامعه بدقت مشخص و معلوم كرده است.
حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام به اين مضمون نقلشده است.حضرت از مردى سؤال كردند ميزان اخوت و برادرىاسلامى در ميان شما در چه حد است؟جواب داد:على افضلما يكون-بعاليترين درجه.فرمود:آيا به اين حد است كه مثلا يكبرادر كه روزى محتاج شد بيايد در مغازه برادرش،دستببرد و ازصندوق او هر چقدر احتياج دارد بردارد و صاحب پول احساسناراحتى نكند؟گفت نه،اينطور نيست.فرمود:پس چگونه گفتى درحد اعلا.حد اعلا آنست كه در حاليكه جيبها دو تا هستند،جيبهر كدام براى ديگرى نظير جيب خودش باشد و به عكس.اگراين شيوه برقرار شد همان اخوت اسلامى است كه اسلام بدنبالشاست. اسلام طرفدار اينست كه زندگيها برادروار باشند نه اينكه بهزور قانون بگوئيم تو حق ندارى،و يا اينكه بگوئيم همه بايد ازدولت جيره بخورند.يعنى نظير وضعى كه در كشورهاى كمونيستىبر قرار است كه همه حقوق بگير و مزدور دولت هستند.بايد اشتراكدر زندگى مادى ناشى از شركت روحى مردم باشد.اول روحها بايدبا يكديگر يكى شوند بعد جيبها.اينكه روحها به حالت جدائى باشندبخواهند به زور جيبها را يكى كنند.يا آنكه بزور جيبها را خالىكنند و جيب دولت را پر (3) تا دولت هم به هر كس به اندازه جيرهاشبدهد.
همچنانكه گفتيم در باب.عدالت اجتماعى برداشتها مختلفاست اما بايد ببينيم برداشت اسلام از عدالت اجتماعى چيست؟آيااسلام همان برداشتى را دارد كه كمونيزم بيان ميكند؟يا آنكه دراين زمينه اسلام با نظر كاپيتاليستها موافق است؟و يا آنكه چيزديگرى است متفاوت با همه اينها.انشاء الله در اين زمينه در شبهاىبعد به تفصيلى صحبتخواهم كرد.اما نكتهاى كه ميخواهم در طىاين صحبتبر روى آن تاكيد كنم اين است كه اسلام در اين زمينهمعنويت را جزو لا ينفك ميداند.تفاوت عمده ميان مكتب اسلام باساير مكاتب در اين جهت اين است كه اسلام معنويت را پايه واساس ميشمارد.ما در تاريخ نمونههاى فراوانى درباره اين جهتگيرى رهبران اسلامى داريم كه واقعا مايه مباهات ماست.حساسيتىكه اسلام در زمينه عدالت اجتماعى و تركيب آن با معنويتاسلامى،از خود نشان ميدهد،در هيچ مكتب ديگرى نظير و مانندندارد.
در سال فتح مكه،زنى مرتكب جرمى شده بود كه بايدمجازات ميشد.اتفاقا اين زن كه دزدى كرده بود،وابسته به يكى ازخانوادههاى بزرگ و جزو اشراف طراز اول قريش بود.وقتى بنا شدحد دربارهاش اجرا شود و دستش را قطع كنند،غريو از خاندان زنبرخاست كه:اى واى اين ننگ را چگونه تحمل كنيم.دسته جمعىبه سراغ پيامبر رفتند و از او درخواست كردند كه از مجازات زنصرفنظر كند.فرمود:هرگز صرفنظر نميكنم.هر چه كه واسطه وشفيع تراشيدند پيامبر ترتيب اثر نداد.در عوض مردم را جمع كردو به آنها گفت:ميدانيد چرا امتهاى گذشته هلاك شدند؟دليلشاين بود كه در اين گونه مسائل تبعيض روا داشتند.اگر مجرميكهدستگير شده بود وابسته بيك خانواده بزرگ نبود و شفيع و واسطهنداشت او را زود مجازات ميكردند.ولى اگر مجرم شفيع و واسطهداشت،در مورد او قانون كار نميكرد.خدا به همين سبب چنيناقوامى را هلاك ميكند.من هرگز حاضر نيستم در حق هيچ كستبعيضى قائل شوم.
و يا درباره على نقل ميكنند كه روزى گردنبندى به گردندخترش ديد،فهميد كه گردنبند مال او نيست،پرسيد اين را از كجاآوردهاى؟جوابداد،آنرا از بيت المال«عاريه مضمونه»گرفتهاميعنى عاريه كردم و ضمانت دادم كه آنرا پس بدهم.على فورامسئول بيت المال را حاضر كردند و فرمود تو چه حقى داشتى اين رابه دختر من بدهى؟عرض كرد يا امير المؤمنين اين را به عنوان عاريهاز من گرفته كه برگرداند،فرمود به خدا قسم اگر غير از اين ميبوددست دخترم را ميبريدم.
اين حساسيتهائى است كه ائمه و پيشوايان ما-كه اسلاممجسم و معلمان راستين اسلام اصيل بودهاند-در زمينه عدالتاجتماعى از خود نشان دادند.انقلاب اسلامى ما نيز اگر ميخواهد با موفقيتبه راه خود ادامه دهد،راهى بجز اعمال چنين شيوهها وبسط روشهاى عدالت جويانه و عدالتخواهانه در پيش ندارد.
پىنوشتها:
1- در اين قسمت مضمون خطبه نود و يك آن حضرت كه در هنگام بيعت ايراد فرمودند بيان شده است.
2- تفاوت اين نوع سوسياليزم،با كمونيزم كه آنهم خود را سوسياليزم مينامد،اين است كه اين سوسياليزم به اصطلاح دمكراتيك و انقلابى و اخلاقى است.
3- در روزنامهاى چند سال پيش مطلبى از قول سوئديها نقل شده بود كه بىمناسبت نيست آن را براى شما نقل كنم.عنوان مطلب سياست و گاو بود.از يك سوئدى پرسيده بودند سوسياليسم يعنى چه؟جواب داده بود سوسياليسم يعنى اينكه اگر دو گاو ماده داشته باشى و همسايهات گاوى نداشته باشد،يكى را به همسايه بدهى.
كاپيتاليزم يعنى اينكه،اگر دو گاو ماده دارى يكى را بفروشى و يك گاو نر بخرى،بعد مشغول دامدارى بشوى و دائما تعداد گاوها را افزايش دهى.
كمونيزم يعنى هر دو گاو را دولت از تو ميگيرد و در عوض هر روز صبح يك كاسه شير مخلوط با آب به تو ميدهد.
نازيزم يعنى اگر تو دو تا گاو دارى،هر دو را دولت ميگيرد و خودت رادر كوره آدم سوزى مىاندازد.زير اين مطلب روزنامهنگار ايرانى اضافه كردهبود:
ايرانيسم يعنى اينكه،اگر دو تا گاو دارى هر دو را دولت ميگيرد،يكىرا به كشتارگاه ميفرستد و شير ديگرى را هم ميدوشد و در فاضلاب خالىميكند.
استقلال و آزادى
مسئله استقلال و آزادى موضوعى است كه امشب ميخواهمدرباره آن گفتگو كنم.يك طفل، ماداميكه صغير است و تحت ولايتو قيمومت پدر،پدر بزرگ يا مادر زندگى ميكند،از خودش استقلالندارد.خودش براى خودش نميتواند تصميم بگيرد،براى انجام هركارى ميبايد اجازه بگيرد.اين يك نوع،و يك درجه از عدماستقلال و وابستگى است.
نوع ديگر افرادى كه استقلال ندارند بردگانند.اگر فردىبرده ديگرى باشد،قهرا نميتواند مستقيما درباره خود تصميم بگيرد،بلكه يا ديگرى براى او و به جاى او تصميم ميگيرد،يا آنكه تصميمگرفتنش موكول به اجازه ديگرى است.بجز دو موردى كه ذكركردم موارد ديگرى هم وجود دارد كه بواسطه آنها استقلال ازافراد-بدون آنكه نام صغير يا مجنون روى آنها باشد-سلب ميشود. فى المثل در بسيارى از خانوادهها،نوكرها و كلفتها حالت عدم استقلالدارند.در رژيمهاى به اصطلاح فئودالى،خصوصا در شكلى كه درمغرب زمين وجود داشته است (1) سرفها (2) يا دهقانان وابسته به زمين،غير مستقل بودهاند...اين موارد كه بعنوان نمونه ذكر شدندو بسيارى موارد ديگر،شكلهاى مختلفى از عدم استقلال و وابستگىافرادند (3) .
همانطور كه درباره يك فرد مسئله استقلال و عدم استقلالمطرح است،درباره جامعه و كشور نيز به طريق اولى چنين مسئلهاىمطرح است.در زمان ما در ميان افراد،مسئله بردگى، مسئله اربابو رعيتى و...ديگر به شكل قديم مطرح نيست.اما در سطح كشورها،روابط آقائى و بندگى به شدت رواج دارد.نگاهى به نقشه سياسىجهان به خوبى نشان ميدهد كه پارهاى از كشورها،آقا و فرماندههستند و در مقابل كشورهائى هم قرار دارند كه اسما مستقلنداما عملا تحتسيطره كشورهاى دسته اول قرار دارند.اين امر را مادر منطقه خودمان به خوبى تجربه كردهايم ميدانيم كه در خليجفارس و نيز در اقيانوس هند،مبارزات سياسى شديدى ميان ابرقدرتها برقرار است.امريكا ميخواهد خليج فارس را براى خودشحفظ كند،متقابلا كشورهاى بزرگ ديگر نيز چنين مقصد و خواستىدارند.در اين زمينه امريكا تا قبل از انقلاب ايران،از ساير حريفانجلوتر بود.آنها بدون اينكه آشكار كنند،در منطقه نوكرى داشتندبه نام شاه و البته ظاهر امر اين بود كه ايران ميخواهد امنيتخودشرا حفظ كند.آنچه كه امريكائيها در اين ميان انجام ميدادند از اينقرار بود:از يك سو با پول ايران،نفت ايران را در مقياس وسيعىكه به غارت بيشتر شباهت داشت،استخراج ميكردند و از سوى ديگرقسمت اعظم پولى را كه بابتخريد نفتبه ايران پرداخت ميكردندبه اسم فروش اسلحههاى مدرن،دوباره از ايران پس ميگرفتند و درعوض ايران را به شكل ژاندارم منطقه و حافظ منافع خود درآوردهبودند.ادعاى رژيم شاه هم اين بود كه ما سياست مستقل ملىداريم و اين اسلحهها را نيز براى دفاع از خودمان خريدارىميكنيم.اين از جنبه استقلال سياسى.
در زمينه استقلال اقتصادى هم شاهد بوديم كه ايرانمحكوم بود به اينكه كشاورزى و دامدارى خود را تقليل دهد تاگندم و شكر و گوشت و...را از خارج وارد كند.محكوم بود به اينكهصنايع مونتاژ و مصرف كننده و طفيلى غرب را داشته باشد.در زمينهمواد غذائى،بنا به اعتراف روزنامههاى خود رژيم،حتى نود و پنجدرصد احتياجات كشور از خارج وارد ميشد و در هيچ موردى نبود كه ما بتوانيم به خود اتكا داشته باشيم.
آنچه كه ما در سابق دچارش بوديم،بدترين نوع اسارت وبندگى بود،نه تنها در مسائل اقتصادى ما را وابسته كرده بودندبلكه در ساير زمينهها،آنها بودند كه براى ما تعيين تكليف مىكردند (4) .
امام در همان اوايل اقامتشان در پاريس،مكرر در اعلاميههائى كه به ايران ميفرستادند،مردم را تشويق به كشاورزى وبه خصوص كشت گندم ميكردند.و ميدانيم كه اين فرمان تا چه حدمؤثر واقع شد،بخصوص كه بلطف خدا،امسال،سال بسيار پر بركتىبود (5) .
ببينيد وقتى كشورى ميخواهد روى پاى خود بايستد،خودشبراى خودش تصميم بگيرد، ميتواند با يك همت مردانه قيد وبندهاى بندگى را پاره كند.امسال شايد همين ايرانى كه گندمشرا از امريكا وارد ميكرد بتواند به خود كفائى برسد.و دور نيست آنروزى كه با همت مردم اين سرزمين،مملكت ما بتواند در همهزمينهها روى پاى خودش بايستد و بىنياز از غير شود.
يادتان ميآيد كه مردم در تظاهرات چه شعار با معنائىميدادند؟استقلال،آزادى،جمهورى اسلامى.اين نشانه اين استكه يك ملت ميخواهد مستقل باشد.ميخواهد از نظر سياسى خودشبراى خودش تصميم بگيرد.از نظر علمى خودش براى خودشطرح ريزى كند، خودش براى اقتصاد خودش نظر بدهد.و بالاتر ازهمه اينها ميخواهد،استقلال فرهنگى،فكرى و مكتبى خود را بهدست آورد و خودش براى خودش فكر كند و فرهنگ بسازد.بىشك در ميان انواع گوناگون استعمار،خطرناكتر از همه استعمارفرهنگى است.مگر ممكن است ملتى را از نظر اقتصادى و سياسىاستعمار بكنند،بدون آنكه قبلا او را استعمار فكرى كرده باشند. براى بهرهكشى از فرد بايد شخصيت فكرى او را سلب كنند،او رابه آنچه مال خودش ستبدبين كنند و در عوض او را شيفته هر آنچهكه از ناحيه استعمارگر عرضه ميشود بسازند. ميبايد در مردم حالتىبه نام تجدد زدگى بوجود بياورند بطوريكه از آداب و رسوم خودشانمتنفر بشوند،اما از آداب و رسوم بيگانه خوششان بيايد.ميبايد آنهارا به ادبيات خودشان،به فلسفه خودشان،بكتابهاى خودشان،بهدانشمندان و مفاخر علمى و فرهنگى خودشان بدبين كنند و در عوضمسحور ادبيات و فلسفه و كتابهاى ديگران كنند (6) .
در دنياى امروز،علوم و فنون در كشورهاى مختلف بطورمشابه مورد استفاده قرار ميگيرد و هيچ ملتى نميتواند ادعا كند كهعلم خاصى متعلق به اوست.اما علوم با مكتبها و ايدئولوژيها وراه و رسمهاى زندگى تفاوت دارند.اينجا است كه ملتها حسابشانرا جدا ميكنند.هر ملتى كه از خود مكتبى مستقل،و استقلال فكرو راى داشته باشد و زير بار مكتبهاى بيگانه نرود،حق حيات دارد وهر ملتى كه مكتب نداشته باشد و بخواهد مكتبش را از بيگانهبگيرد ناچار تن به بردگى و بندگى بيگانه خواهد داد اين متاسفانههمان بلائى است كه در گذشته بر سر ما آوردهاند.در مملكت ما گروهبه اصطلاح روشنفكران خود باخته-كه تعدادشان هم كم نيستدو دستهاند.يك دسته ميگويند ما بايد مكتب غربيها را ازكشورهاى آزاد بگيريم-ليبراليسم-و عدهاى ديگر ميگويند مابايد مكتب را از بلوكهاى ديگر غربى بگيريم-كمونيسم.
در سالهاى اخير،بدبختانه گروه سومى هم پيدا شدهاند كهبه يك مكتب التقاطى معتقد شدهاند.اينها قسمتى از اصول كمونيسمرا با بعضى از مبانى اگزيستانسياليسم تركيب كردهاند و بعد حاصلرا با مفاهيم ارزشها و اصطلاحات خاص فرهنگ اسلامى آميختهاند. آنوقت ميگويند مكتب اصيل و ناب اسلام اين است و جز اين نيست.
من در اينجا هشدار ميدهم،ما با گرايش به مكتبهاىبيگانه استقلال مكتبى خودمان را از دست ميدهيم.حال ميخواهدآن مكتب كمونيزم باشد يا اگزيستانسياليسم يا يك مكتب التقاطى. با اين شيوهها و با اين طرز تفكر به استقلال فرهنگى نخواهيم رسيد وبه ناچار محكوم به فنا خواهيم بود.اين اعلام خطر بزرگى است كهمن ميكنم.ما اگر مكتب مستقلى نميداشتيم،خوب در آن صورتميگفتيم چارهاى نداريم بايد يا به اين گروه ملحق شويم،يا به آنگروه.ولى درد بر سر اينست كه چنين مكتب مستقل و غير نيازمندبغيرى را داريم.اين از خودباختگى ماست كه فكر ميكنيم آنچه راكه داريم بايد از دستبدهيم و كالاى ديگران را مورد استفادهقرار بدهيم.
در جامعه خودمان به كرات ديدهايم كه كسى فى المثل شيفتهمنطق ديالكتيك است و تازه واقع مطلب اينست كه همان منطق راهم بخوبى نفهميده،بلكه جسته و گريخته از گوشه و كنار بگوششخورده و چيزى در ذهنش جاى گرفته است.بعد همين آدم ادعاميكند كه منطق اسلام هم همان منطق ديالكتيك است،بدوناينكه توجه كند منطق ديالكتيك دين او را و اسلام او را از ريشهميكند و نابود ميسازد.و يا ديگرى ميبيند كه در دنيا مد شده كهميگويند زير بنا اقتصاد است.او هم بدون تعمق و طوطىوارميگويد زيربناى اسلام هم اقتصاد است.بدون اينكه بفهمد معنى اينسخن كه زير بنا اقتصاد است،محو و طرد هر گونه معنويت است،معنويتى كه اسلام بر اساس آن بنا شده است.يا خود باخته ديگرىميبيند مبارزه با مالكيت،امروز شايع و رايج است،او هم بدون آنكهبا ضوابط و معيارهاى اسلامى آشنائى داشته باشد ميگويد آقامالكيت اختصاصى نبايد وجود داشته باشد،اسلام هم منكر مالكيتاختصاصى است.من نميخواهم بگويم در اين موارد سوء نيتى در كاراست،ولى اگر كارى يا عملى،خطرى بزرگ به دنبال داشته باشد، بروز خطر،ديگر ربطى ندارد كه سوء نيت در كار باشد يا نباشد.درنظر بگيريد اگر در ساختمانى بنزين ريخته شده باشد،بعد همكسى بيايد و كبريتى بكشد،حتى اگر كبريت را براى روشن كردنسيگارش استفاده كند،باز در اصل فاجعه تفاوتى رخ نميدهد.وقتىكه فضا پر از گاز قابل اشتعال باشد،و لو سوء نيتى هم وجود نداشتهباشد،كبريت كه زديم گاز مشتعل ميشود و انفجار رخ ميدهد. به دليل همين نگرانيهاست كه من بر روى مسئله استقلال،و بالاخصاستقلال مكتبى زياد تكيه دارم.ما اگر مكتب مستقل خودمان را ارائهنكنيم،حتى با اينكه رژيم را ساقط كردهايم و حتى با اين فرض كهاستقلال سياسى و استقلال اقتصادى را بدست آوريم،اگر به استقلالفرهنگى دست نيابيم، شكستخواهيم خورد و نخواهيم توانست انقلابرا به ثمر برسانيم.
ما بايد نشان بدهيم جهان بينى اسلامى،نه با جهان بينى غربمنطبق است و نه با جهان بينى شرق و به هيچكدامشان وابسته و محتاجنيست.اين چه بيمارى است كه حتى جهان بينى اسلامى را ميخواهندبا جهان بينىهاى بيگانه تطبيق بدهند.
بعضيها،به آيات قرآن كه ميرسند آنقدر آنها را تاويل و توجيهميكنند تا اينكه بهر ترتيبى شده آنرا با يكى از مكاتب غربى يا شرقىمنطبق كنند.اين نكته را قبلا هم مكرر گفتهام كه بعضيها، تا اسم ملك و فرشته ميآيد،تلاش مىكنند به طريقى آنرا تعبير وتفسير كنند.من صريحا ميگويم كه اين روش خطاست.اگر شما هنوزبه درك اين مفاهيم قرآنى نائل نشدهايد بايد كوشش و مجاهده كنيدتا آنرا دريابيد.شما چه بخواهيد چه نخواهيد در قرآن دهها معجزهذكر شده است اينها از مفاخر قرآن است.اگر اين مسائل نبود اصلادين نيمى از سالتخودش را از دست داده بود.دين آمده است تاديد ما را وسيع كند.امر حسى كه نيازى به آمدن پيامبران ندارد. دين آمده است ايمان به غيب براى ما ايجاد كند.دين ميخواهد ارزش انسان را تا آنجا بالا ببرد كه بتواند از قوانين معنوى استفادهبكند و حتى آنرا بر ضد قوانين مادى بكار اندازد،قوانين ما فوقمادى آنگاه كه در قوانين مادى دخل و تصرف بكند،نام معجزه برآن ميگذاريم.در قرآن تا دلتان بخواهد معجزه ذكر شده است.مننميدانم گويا عدهاى رودربايستى دارند،تا در قرآن به معجزه ميرسندشروع ميكنند به تاويل و تعبير كردن. تا ميرسند به شكافتن دريابراى موسى،ميگويند مقصود اينست كه در آن موقع دريا در حالتجذر بوده،و در زمان غرق شدن فرعون دريا حالت مد پيدا كردهاست.اگر عصاى موسى اژدها شد،مقصود اينست كه قدرت منطقو قوه بيان موسى،بر سلاح تبليغ آنها غلبه كرد و چون اژدها،منطقهاى آنان را بلعيد.معناى چنين سخنانى انكار صريح قرآناست.معنايش اينست كه ما استقلال در فكر نداريم،معنايشاينست كه ما قرآن را پيشوا قرار ندادهايم،بنا را براين گذاشتهايمكه مكتبهاى ديگر را بپذيريم و بعد آيات قرآن را براساس آنهاتوجيه و تفسير كنيم.
من بعنوان نصيحت ميگويم،كسانى كه اينچنين فكر ميكننديعنى ميخواهند مكتب اسلام را با مكاتب ديگر تطبيق دهند و ياعناصرى از آن مكتب را در اسلام وارد كنند،چه بدانند،و چهندانند در خدمت استعمار هستند.خدمت اينها به استعمار،از خدمتآنها كه عامل استعمار سياسى يا عامل استعمار اقتصادى هستند،بمراتب بيشتر است و بهمين سبتخيانتشان به ملتبيشتر وعظيمتر.از اينرو و با توجه به اين خطرات براى حفظ انقلاب اسلامىدر آينده،از جمله اساسيترين مسائليكه ميبايد مد نظر داشته باشيم،حفظ استقلال مكتبى و ايدئولوژيك خودمان است.
پىنوشتها:
1- نوع نظام فئودالى در مغرب،با آنچه كه در شرق بنام فئوداليسم خوانده ميشود،تفاوتهائى داشته است.حالتى كه در مغرب براى رعايا وجود داشته،چيزى ما بين آزادى و بردگى بوده است.باين معنى كه كشاورز،برده مالك نبوده اما در عين حال از زمين نيز نميتوانست جدا باشد.اما در مشرق زمين حال بدين منوال نبود.در همين ايران خودمان،رعايائى كه در يك مزرعه كشاورزى ميكردند آزاد بودند كه در آنجا بمانند،يا آنكه بجاى ديگرى بروند.اگر رعيت از اربابش راضى بود،سال ديگر هم نزد او مىماند،چند سال ديگر هم مىماند،ولى اگر احساس مىكرد ارباب ارباب خوبى نيست و ميشنيد كه در جاى ديگر ارباب خوشرفتارى هست،ديگر هيچ كس نميتوانست جلو او را بگيرد،او آزاد بود كه برود و ميرفت.و اين ارباب بود كه بعدا مجبور ميشد رضايت رعيت ديگرى را جلب كند و او را به استخدام خود درآورد.در مغرب زمين كشاورز محكوم بود كه همراه خانوادهاش تا ابد در همانجائى كه بدنيا آمده و كار كرده،بماند.اگر احيانا مىخواستبه جاى ديگر برود جلو او را ميگرفتند و بر فرض اگر مخفيانه هم ميرفت و از مالك ديگرى تقاضاى كار مىكرد طبق قوانين مالك حق نداشت او را بپذيرد و ميبايد او را به ارباب قبليش تحويل دهد.عدم استقلال اين رعايا آنقدر زياد بود كه اگر فى المثل زمين و مزرعهاى خريد و فروش ميشد آنها نيز همراه زمين،فروخته ميشدند.
Serf 2-
3- البته،گاهى فردى جزء يك جمع و گروه است.در آنصورت در كارهاى مربوط به خودش استقلال دارد اما در كارهاى مربوط به جمع به حكم آنكه قانون واحدى بر جمع حكمفرمائى مىكند،نمىتواند به تنهائى تصميم بگيرد.اما اين حالت،غير از موارد عدم استقلال است كه به آنها اشاره كرديم.
4- متاسفانه در اين مورد،كشورهاى جهان سوم كم و بيش سرنوشتى مشابه دارند.اين ماجرا را كه از قول مرحوم آيت الله امينى رحمة الله عليه برايتان نقل ميكنم شاهدى استبر اين مدعا.ايشان تعريف ميكرد يكى ازنمايندگان مجلس عراق-در زمان نورى سعيد-كه شيعه بود و از وابستگان مرحوم امينى،بخدمت ايشان آمده بود.مرحوم امينى از او پرسيده بود شما وكلا اين علم لدنى را از كجا آوردهايد؟ما در كارهاى علمى خودمان براى اظهار نظر در هر موردى احتياج به مطالعه و صرف وقت و بررسى و دقت نظرداريم،اما چگونه است كه شما اين لايحههاى سياسى مهم را كه به مجلس مىآورند در عرض دو سه ساعت،تصويب يا رد ميكنيد؟نماينده با خنده جواب داده بود،موضوع خيلى ساده است.ما صبح كه به مجلس ميرويم،اصلا نمىدانيم چه مسئلهاى قرار است مطرح بشود.اول وقتيك نماينده از جانب نورى سعيد به مجلس مىآيد خطاب به عدهاى از وكلا ميگويد.قل نعم-شما بگوئيد آرى و به گروهى ديگر ميگويد قل لا-شما بگوئيد نه.به اين ترتيب معلوم ميشود كه چه كسانى بايد در موافقتبا لايحه صحبت كنند و چه كسانى در مخالفتبا آن،بعد هم كه لايحه به مجلس آورده ميشود،تازه از محتوايش باخبر ميشويم و طبق دستور با يك قيام و قعود نسبتبه آن تصميم ميگيريم.
5- كسى از خراسان به ديدن من آمده بود،يك پير مرد شصتساله. ميگفتحتى پير مردهاى صد ساله ما هم يادشان نمىآيد كه هيچ سالى بقدر امسال،محصول خوب داشته باشيم.و اين مسئله تا آنجا كه من اطلاع دارم فقط مختص خراسان نبوده و در ساير مناطق نيز وضع به همين منوال بوده است.
6- يكى از آقايان فضلا نقل ميكرد،در اواخر دوره رضاخان شخصى كه در آن زمان وزير فرهنگ بود و بعد سناتور شد،روزى در دانشگاه تهران براى دانشجويان سخنرانى ميكرد. محتواى سخنش هم تجليل از فعاليتهاى فرهنگى دوره رضاخان بود.به دانشجويان يگفتشما بايد قدر اين دولت و تمدنى را كه برايتان بوجود آورده استبدانيد.شما ميخواهيد در اين دانشگاه رشتههاى گوناگون نظير ادبيات،پزشكى و علوم را بخوانيد و انشاء الله در اين زمينهها متخصص خواهيد شد.اما آيا مىدانيد ما در گذشته چه داشتهايم؟ بعد براى نشان دادن شرايط فرهنگى دورههاى گذشته يكى از كتابهاى خرافى مربوط به جادوگرى و مارگيرى و رمالى و از اين قبيل را بيرون آورد و مقدارى از مطالب كتاب را بر سبيل تمسخر و استهزاء براى دانشجويان خواند.دوست ما نقل ميكرد كه اتفاقا در همان ايام وزارت فرهنگ موضوعى را به مسابقه گذاشته بود و از حسن اتفاق مقالهاى را كه من نوشته بودم برنده اين مسابقه شد.طبق مقررات قرار شد كه با آقاى وزير ملاقات كنم.وقتى مرا ديد تعجب كرد كه در لباس اهل علم هستم.گفتباورم نمىشد كه يك آخوند توانسته باشد بهترين مقاله را بنويسد.بعد توضيح داد كه فلان مطلبى كه در مقاله شما بود،با آخرين نظريههاى روانكاوى و روانشناسى امروز مطابقت مىكند،وما فكر مىكرديم نويسنده اين مقاله تحصيل كرده اروپا يا امريكاست.حالامىتوانى بگوئى اين مطلب را از كجا نقل كردهاى؟در جواب گفتم اينمضمون يك حديث است و حديث را برايش خواندم.بعد هم با عصبانيتبه او گفتم،آقاى وزير!تو كه در اين جا نشستهاى فاضلترى يا من؟آن مزخرفات چه بود كه آن روز در دانشگاه،به دانشجوها ميگفتى؟چرا به ملتتخيانت ميكنى؟آيا آنچه در مدارس قديم ما تدريس ميشود،آنهائى است كهدر آن كتاب نوشته شده بود؟آيا اگر در مدارس قديم ما ادبيات تدريس نميشد،شما امروز ميتوانستيد اساسا دانشكده ادبيات داشته باشيد؟آيا تو خبرندارى كه فقهى كه در اين مدارس تدريس ميشود،با بزرگترين مكتبهاى دنيا برابرى ميكند؟و يا اصولى كه در آنجا تدريس ميشود،از نظر ملل پيشرفته،يك علم جديد است كه فلسفههاى غرب در نهايت امر دارند به آن شباهت پيدا ميكنند؟در حوزههاى ما اشارات بو على و اسفار ملا صدرا و منظومه حاجى سبزوارى و كفايه آخوند خراسانى و آثار شيخ مرتضى انصارى و صدها كتاب علمى و فلسفى و فقهى طراز اول تدريس ميشود.تو همه اينها را ناديده گرفتهاى و به جمعى جوان بىاطلاع ميگوئى در حوزه يك مشت اباطيل درس ميدهند.راستى زهى شرافت و درستى.
در هر حال آنچه مسلم است اينكه از همان زمان،نقشه بر اين بود كه از ابتدا فرزندان ما را به فرهنگ خود بد بين كنند و ارتباط آنها را باگذشتهشان از بين ببرند و بجايش پيوندهاى تازهاى با غرب برايشان ايجادكنند.
معنويت در انقلاب اسلامى
امشب ميخواهم درباره سومين ركن از اركان انقلاب اسلامىيعنى ركن معنويتسخن بگويم. اگر دقت كرده باشيد اين مسئلهكه جامعه بشرى بدون آنكه هيچگونه معنويتى داشته باشد قابلبقاء نيست،منكر و مخالف ندارد.حتى مكتبها و پيروان مكتبهائىكه مادى فكر ميكنند و جهان را و جامعه و حركات آنرا مادىتفسير ميكنند،اعتراف دارند كه جامعه به نوعى از معنويت نيازمنداست.بايد ببينيم مقصود از اين معنويت كه مورد قبول همه،حتىماديين است چه معنويتى است و راه تحصيل آن چيست؟ميتوانگفت معنويت در اين حد كه همه آنرا قبول دارند،يك مفهوم منفىاست.يعنى منظور از آن،نبودن يك سلسله از امور است،اگر جامعهانسانى و افراد آن به مرحلهاى برسند كه خود پرست،خودخواه وسودجو نباشند،تعصب نژادى،منطقهاى و حتى مذهبى نداشتهباشند،اين نيستيها به عنوان معنويتبه حساب ميآيند.براساس اينتلقى از معنويت اگر اين قيدها نباشد،در آنصورت افراد جامعهبشرى همه برادروار بصورت«ما»زندگى خواهند كرد و«منيت» بكلى از بين ميرود.
در اينجا نكته جالبى وجود دارد.اگر از پيروان اين طرز تفكر سؤال كنيم كه چگونه ميتوان اين معنويت منفى را ايجاد كرد؟ ميگويند بشر در ذات خودش اين صفات را ندارد و يك موجوداجتماعى-و يا به تعبير ماركس،ژنريك-است.اگر بپرسيم پسخودخواهى و سودجوئى و خود پرستى...از كجا پيدا ميشود؟ خواهند گفت ريشه همه اينها در مالكيت است.بشر ابتدا بصورتيك«كل»و در يك وحدت زندگى ميكرد.مرزى ميان خود وديگران قائل نبود احساس من و تو نميكرد،اما از وقتى كه مالكيتپيدا شد،منيت و انانيت نيز پيدا شد.و اگر بتوانيم مالكيت را ازميان ببريم،معنويت نيز-البته با تعريفى كه كرديم-حكمفرماخواهد شد.
مالكيتيعنى اينكه اشياء و ابزارهاى زندگى و سازندگى بهانسان تعلق داشته باشد.وقتى مردم بگويند خانه من،اتومبيل من،مغازه من،سرمايه من...اين تعلق اشياء به انسانها،آنها را بصورتمنهائى جدا از يكديگر در ميآورد.وقتى اين تعلقها در كار نبود،وقتى كه به عوض من«ما»در كار بود،معنويت در كار خواهد بود.
به اين ترتيب در اين نوع اخلاق،نه نام خدائى در مياناست،نه نام غيب و ماوراء الطبيعه،نه نام پيامبر و دين و ايمان. معنويت اخلاقى يعنى اينكه منيت و انانيت از بين برود،جانها بايكديگر متحد شوند و اتحاد و وحدت در كار بيايد.
در مقابل اين نظر،نظر مخالفى هم وجود دارد،كه ميگويداگر ما منشاء منيتها را تعلق اشياء به انسان بدانيم،نفى مالكيت ونفى اين تعلقها در همه موارد امكان پذير نيست.فرضا اين كار را درمورد ثروت انجام داديم و وضع به صورتى درآمد كه ديگر خانه من،اتومبيل من،درآمد من... در كار نبود،با ساير امور چه خواهيمكرد؟يك جامعه بالطبع پستها و سلسله مراتب مختلف و متفاوتى دارد فى المثل حزب احتياج به رهبر دارد،رهبر و يا دبير كل حزب،خواهناخواه يك نفر است.افراد ديگر هم بحساب مراتب و درجاتخود متفاوتند.و يا در مورد دولت،پستها و مشاغل متفاوتى مطرحاست،باين ترتيب حتى در اشتراكىترين جامعهها،باز بعضى ازافراد،از نظر شهرت و معروفيت و محبوبيت جلو ميافتند و بعضىديگر در زاويه گمنامى باقى ميمانند. از اين مهمتر،در مورد مسائلخانوادگى است.آيا زن و شوهر نيز بايد اشتراكى باشند و زن من، و شوهر من در كار نباشد؟يعنى اينكه اشتراك مالى بايد بهجنسى منتهى شود؟ميدانيم كه اين امكان پذير نيست.بطور خلاصهاگر اضافه و تعلق اشياء به انسان،انسان را تجزيه ميكند و به انسانانانيت ميدهد،در هر حال تعلقهائى وجود دارد كه به هيچ روى قطعشدنى نيست.
از سوى ديگر مخالفان نظر اول ميگويند،آنچه كه انسانرا تجزيه ميكند و معنويت را-به تعبير شما-از او ميگيرد،تعلقاشياء به انسان نيستبلكه تعلق انسان به اشياء است.تعلق انسانبه اشياء يعنى آن علقه و وابستگى درونى كه در زبان دين،به محبتدنيا از آن تعبير ميكنند.اگر من به اين خانه وابسته شدم،آنوقتاست كه از انسانهاى ديگر جدا خواهم شد.در واقع بجاى خانه منميشوم من خانه.يعنى من وابسته به اين خانه.من بنده و برده اينخانه.به عبارت ديگر آنجا كه مضاف و مضافاليهاى است،انساناگر مضافاليه واقع شود،تكه تكه و تجزيه نميشود.و اگر مضافواقع شود،بوسيله مضافاليهاش خرد ميشود و از بين ميرود. پسبعوض اينكه مالكيت انسان را از اشياء سلب كنيم،بايد مملوكيتانسان نسبتبه اشياء را از بين ببريم.يعنى بايد انسان را در درجهاول از درون اصلاح كنيم،نه آنكه صرفا تغييراتى از برون براى او ايجاد كنيم.
اين سؤال مطرح ميشود كه با چه وسيلهاى ميتوان مملوكيتانسان نسبتبه اشياء را از بين برد؟پاسخ اينست كه از راه بنده كردنانسان به حقيقتى كه جزء فطرت اوست،به حقيقتى كه پديد آورندهاوست و انسان به او عشق ذاتى دارد.
بندگى خدا در عين اينكه بندگى است،وابستگى نيست.زيراوابستگى به يك امر محدود است كه انسان را محدود و كوچكميكند،وابستگى به يك امر نامحدود و تكيه به آن،عين وارستگى وعدم محدوديت است.حافظ ميگويد:
خلاص حافظ از آن زلف تاب دار مباد كه بستگان كمند تو رستگارانند
آنها كه با ادبيات عرفانى ما آشنا هستند،ميدانند كه درادبيات عرفانى،معنويت را در رهائى انسان از مملوكيت نسبتبهاشياء ميدانند نه در رهائى اشياء از مملوكيت نسبتبه انسان (1) .
حافظ ميگويد:
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى كه خاطر از همه عالم به مهر او شاد استانسان را بايد آزاد كرد و اينكار بايد با آزادى از درون آغازگردد.در عين حال در روابط بيرونى هم نبايد اينگونه نظر داد كهاين روابط به هر شكل و صورتى كه باشند در درون اثر نمىبخشند (2) اگر بنا شود تعلق اشياء به انسان،هيچ نظامى و قانونى نداشته باشدو عدالت در آن رعايت نگردد رابطه درونى هم بىترديد بهمميخورد.اينجا اين آيه قرآن كه پيامبر اسلام در بسيارى از نامههايشخطاب به سران كشورهائى كه آنها را به اسلام دعوت ميكردمينوشت،شايسته توجه و دقت است.
قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بينا و بينكم الا نعبد الا اللهو لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله...
(سوره آل عمران-آيه 64)
اى اهل كتاب بيائيد از آن كلمه حق كه ميان ما و شمايكسان است پيروى كنيم،كه بجز خداى يكتا را نپرستيم و چيزى رابا او شريك قرار ندهيم و برخى را بجاى خدا به ربوبيت تعظيمنكنيم...
معمولا دعوت به اين صورت است كه كسى ديگرى را بسمتآنچه كه خود دارد،ميخواند.مثل اينكه دو ملتيكى عرب و يكىفارس،يك وقت ملت عرب دعوت ميكند كه اى مردم فارس بيائيدمتحد شويم و منظورش اينست كه بيائيد زبان ما را بگيريد و بهرنگ ما در بيائيد.اما قرآن ميگويد،يك سخن است كه رنگهيچكس را ندارد.نه رنگ يك گروه خاص،نه رنگ يك ملتيامكتب،و آن سخن خداست.خدائى كه هم خالق ماست و هم خالقشما.
رحمتش به شما همانند رحمتش بما است.لطفش به همانشكلى كه شامل ما ميشود،شامل شما نيز ميگردد.قوانينى كهخلقتبر اساس آن قوانين جريان پيدا ميكند بر ما و بر شما يكسانحكومت ميكند.آن سخن متساوى اينست كه بيائيد جز ذات خدا رانپرستيم.بيائيد هم ما و هم شما خود را از هر مملوكيتى رها و آزاد كنيم و در حلقه سرسپردگان او درآييم.
آيا اسلام،به همين ميزان قناعت كرده است؟يعنى آيا از نظراسلام كافيست كه فقط درون اصلاح شود و ديگر اهميتى ندارد كهبيرون به هر شكل ميخواهد باشد؟مىبينيم كه بلا فاصله پشتسراصلاح درون،اصلاح بيرون نيز مطرح شده است،اينكه بعضى از ماانسانها بعضى ديگر را رب و فرمانده و ما فوق خود قرار ندهيم.ورابطه مالكيت و مملوكيت انسانها را كه منتهى به بسيارى از روابطغير انسانى ديگر ميگردد از بين ببريم و خراب كنيم.يعنى از نظرقرآن،ما بايد در آن واحد،هم نظام روحى و فكرى و اخلاقى ومعنوى خودمان را درست كنيم و هم نظام اجتماعى و روابط بيرونىرا،اگر تنها به يك طرف توجه شود كار از پيش نمىرود.قرآن درهمين زمينه فرموده است:
ان الانسان ليطغى ان رآه استغنى...
(سوره علق-آيات 6 و 7)
انسان وقتى خود را مستغنى و داراى همه چيز مىبيند،اين امردر درونش اثر ميگذارد و آنرا نيز خراب ميكند.چرا اين همه دردستورات دينى تاكيد شده است كه سعادتمندانهترين زندگيها اينستكه كفاف داشته باشد و انسان محتاج كسى نباشد و درآمدى را كهاز راه شرافتمندانه بدست آورده،برايش كافى باشد؟زيرا همينقدر كهمال و ثروت جنبه سودجوئى به خود گرفت و بشكل وسيلهاى درآمدبراى آنكه انسان به كمك آن خود را بزرگ و با اهميت جلوه دهد،ديگر روابط درونى نميتوانند از تاثير اين عامل بيرونى قوى بر كنار ومبرا باقى بمانند و تحت فشار آن،آنها نيز به فساد كشيده ميشوند.
خوب برگرديم به آغاز سخن،ببينيم آيا امكان دارد آنمعنويتى كه امروزه مورد قبول اغلب مكاتب است و از آن به«اومانيسم»تعبير ميكنند،بدون پيدا شدن آن عمقى كه اديان پيشنهاد ميكنند،ايجاد گردد؟آيا ممكن است انسان يك موجود معنوى ويا به تعبير اين آقايان،انسانگرا بشود بىآنكه قادر باشد خود را وجهان را تفسير معنوى بكند؟آيا معنويتبدون ايمان به خدا، بدونايمان به مبداء و معاد،بدون ايمان به معنويت انسان-و اينكه در اوپرتوى غير مادى حاكم و مؤثر است-اساسا امكان پذير هست؟ پاسخ همه اين سؤالها منفى است.
از جمله خصوصيات انقلاب ما،يكى اين است كه چون بر پايهايدئولوژى اسلامى قرار گرفته،به معنويتى واقعى متكى است،نهمعنويتى از آن دست كه حضرات پيشنهاد ميكنند و مىبينيم كه بطلانو ورشكستگىاش به اثبات رسيده است.در كشورهائى كه به ادعاىطرفداران اين نوع معنويتساختگى،مالكيت وجود ندارد،بىمعنويتى و خودخواهى و خودپرستى همانقدر رايج است كه دركشورهاى طرفدار مالكيت.يك نمونه جالب از پرورده شدگانمكتبهاى اومانيستى اينچنينى،استالين است.ميپرسم آيا استاليندر چه محيط و در كدام جامعه رشد يافت؟غير از اينست كه درجامعهاى كه به ادعاى آقايان در آن مالكيت وجود نداشت؟اگر اينتز درستباشد كه مالكيت فردى به انسان خودپرستى و خودخواهىو جاه طلبى ميدهد،در مورد استالين كه نه سند مالكيتى بنامش وجودداشت و نه ملك و املاكى داشت و نه خانههاى متعدد،چهميتوانيد بگوئيد؟چگونه بود اين شخص كه از تربيتشدگان همينمكتبهاست،به اعتراف معتقدان اين مكاتب از جمله خودخواهترين ودرندهخوترين انسانهاى روى زمين محسوب ميشد؟در ميانكمونيستهاى امروز،غير از يك گروه خاص، يعنى آنهائى كه با نامتودهاى شهرت دارند،ساير گروهها به استالين به چشم يك انساننگاه نمىكنند و استالينيزم را مترادف با فاشيزم ميدانند.نمونه استالين در اين جوامع كم نيست، لااقل،اگر يك استالين بزرگپيدا نشود،دهها و هزارها استالين كوچك در آنجا يافت ميشوند. به اين ترتيب اين سؤال اساسى باقى ميماند كه اگر ممنوعيت،جبرا بهدنبال سلب مالكيت پيدا ميشود،پس وجود اين استالينهاى كوچكرا چگونه ميتوان توجيه كرد؟
درد معنويتبشر را سلب مالكيتبه تنهائى كفايت نميكند. عدالت اجتماعى لازمست،نه سلب مالكيت.زيرا اگر در جامعهاىعدالت اجتماعى برقرار نباشد،پايه معنويت هم متزلزل خواهد بود. منطق اسلام اينست كه معنويت را با عدالت،توام با يكديگر ميبايددر جامعه برقرار كرد. در جامعهاى كه عدالت وجود نداشته باشدهزاران هزار بيمار روانى بوجود ميآيند.محروميتها ايجاد عقدههاىروانى ميكند و عقدههاى روانى توليد انفجار.يعنى اگر جامعه به تعبيرعلى(ع) بدو گروه گرسنه گرسنه و سير سير تقسيم شود وضع به همين منوالباقى نميماند،بلكه صدها تالى فاسد به همراه خواهد آورد.يك گروهگرفتار بيماريهايى نظير تفرعن،خود بزرگ بينى و...ميشوند و گروهديگر،دچار ناراحتيهاى ناشى از محروميت.
سخن درستبگويم نميتوانم ديد كه مى خورند حريفان و من نظاره كنمما در جامعه آينده خودمان بايد همانطور كه مسئله عدالترا با شدت مطرح ميكنيم،بهمان شدت نيز مسئله معنويت را طرحكنيم.
متاسفانه در جامعههاى بشرى معمولا نوعى نوسان وجوددارد،به اين معنى كه ابناء بشر اغلب بين دو حالت افراط و تفريطنوسان ميكنند و كمتر طريق اعتدال را در پيش ميگيرند.در جامعهخودمان اگر به گفتهها و نوشتههاى پنجاه سال پيش نگاه كنيم مىبينيم درباره معنويت زياد سخن گفتهاند،اما درباره عدالتياسخن نگفتهاند و يا بسيار كم گفتهاند.حالا كه تحول پيدا شدهدرباره عدالتسخن گفته ميشود ولى گويا مد شده كه درباره معنويتزياد سخن گفته نشود.مثل اينكه اگر درباره معنويتسخن گفتهشود،ضد انقلاب است.نه،يك انقلاب اسلامى چنين نيست.اگرمعنويت را فراموش كنيم،انقلاب خودمان را از يك عامل پيشبرنده محروم كردهايم.متاسفانه گاهى ديده ميشود كه در بعضى ازنوشتههاى امروزى،و در بعضى از تفسيرهائى كه درباره قرآن نوشتهميشود،آنچه كه معنويت است،تفسير به ماديت ميكند و با اين كاربه حساب خودشان براى اسلام فرهنگ انقلابى تدوين ميكنند.درقرآن بارها و بارها كلمات آخرت و قيامتبكار رفته است و بدون شكدر همه جا مقصود اين بوده كه بعد از اين دنيائى كه در آن زندگىميكنيم،عالم ديگرى وجود دارد.اما گويا به نظر اين آقايان اينكهدر قرآن از عالم ديگرى اسم برده ميشود،ضعف قرآن است.لذا هر جاكه اسم آخرت آمده ميگويند مقصود سرانجام است.سرانجام هر كار،سرانجام هر مبارزه.اين افراد ميخواهند پايههاى معنويت قرآن را ازميان ببرند و متاسفانه صرفا بر روى عدالت فكر ميكنند.تصور ميكنندبدون معنويت،عدالت امكان پذير است.ولى اولا از يك سو معنويتدر قرآن قابل توجيه و تاويل نيست.و از سوى ديگر،بدون بالمعنويت از بال عدالت كارى ساخته نيست.از نظر قرآن معنويت پايهتكامل است.اينهمه عبادات كه در اسلام بر روى آن تكيه شده استبراى تقويت جنبه معنوى روح انسان است.زندگى پيامبر را ببينيد،با آنهمه گرفتارى و مشغلهاى كه دارد باز در همان حال قرآن ميگويد:
ان ربك يعلم انك تقوم ادنى من ثلثى الليل و نصفه و ثلثه و طائفةمن الذين معك و الله يقدر الليل و النهار علم ان لن تحصوه فتاب عليكم...
(سوره مزمل-آيه 20)
خدا آگاه است كه تو در حدود دو ثلثشب را به عبادت قيامميكنى،گاهى حدود نصف آن،و لا اقل ثلثى از شب،و گروهى كه باتو هستند[نيز چنين مىكنند]...
و يا خدا به پيامبرش تاكيد ميكند كه:
قسمتى از شب را براى عبادت برخيز،تهجد كن،نماز شببخوان،تا به مقام محمود برسى. (3)
و يا در مورد حضرت على(ع).اگر عدالت اجتماعى او راميبينيم كار كردنها و بيل زدنها و عرق ريختنهايش را مشاهده ميكنيم،بايد آن در دل شب غش كردنهايش را هم ببينيم.آن از خوف خدابيهوش شدنهايش را هم نظاره كنيم.اينها واقعيات تاريخ اسلامهستند و آنها هم صريح آيات قرآن.اين مسائل را نميتوان توجيه وتاويل كرد.هرگونه تفسير و تعبير مادى اين مسائل خيانتبه قرآناست.انقلاب ما،در آينده در كنار عدالت اجتماعى به مقياس اسلامى،نياز به معنويتى گسترده و شامل دارد،معنويتى از آن نمونه كه درپيامبر و ائمه ديدهايم.
پىنوشتها:
1- يابن آدم خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى
اشياء براى انسان است و انسان براى خدا.
2- البته ممكن استبراى افراد بسيار نادرى،بيرون به هر وضعى كهباشد در درون آنها اثرى بجا نگذارد،اما اين قاعده كليت ندارد.
3- سوره اسرا-آيه 79.
استقلال و آزادى
مسئله استقلال و آزادى موضوعى است كه امشب ميخواهمدرباره آن گفتگو كنم.يك طفل، ماداميكه صغير است و تحت ولايتو قيمومت پدر،پدر بزرگ يا مادر زندگى ميكند،از خودش استقلالندارد.خودش براى خودش نميتواند تصميم بگيرد،براى انجام هركارى ميبايد اجازه بگيرد.اين يك نوع،و يك درجه از عدماستقلال و وابستگى است.
نوع ديگر افرادى كه استقلال ندارند بردگانند.اگر فردىبرده ديگرى باشد،قهرا نميتواند مستقيما درباره خود تصميم بگيرد،بلكه يا ديگرى براى او و به جاى او تصميم ميگيرد،يا آنكه تصميمگرفتنش موكول به اجازه ديگرى است.بجز دو موردى كه ذكركردم موارد ديگرى هم وجود دارد كه بواسطه آنها استقلال ازافراد-بدون آنكه نام صغير يا مجنون روى آنها باشد-سلب ميشود. فى المثل در بسيارى از خانوادهها،نوكرها و كلفتها حالت عدم استقلالدارند.در رژيمهاى به اصطلاح فئودالى،خصوصا در شكلى كه درمغرب زمين وجود داشته است (1) سرفها (2) يا دهقانان وابسته به زمين،غير مستقل بودهاند...اين موارد كه بعنوان نمونه ذكر شدندو بسيارى موارد ديگر،شكلهاى مختلفى از عدم استقلال و وابستگىافرادند (3) .
همانطور كه درباره يك فرد مسئله استقلال و عدم استقلالمطرح است،درباره جامعه و كشور نيز به طريق اولى چنين مسئلهاىمطرح است.در زمان ما در ميان افراد،مسئله بردگى، مسئله اربابو رعيتى و...ديگر به شكل قديم مطرح نيست.اما در سطح كشورها،روابط آقائى و بندگى به شدت رواج دارد.نگاهى به نقشه سياسىجهان به خوبى نشان ميدهد كه پارهاى از كشورها،آقا و فرماندههستند و در مقابل كشورهائى هم قرار دارند كه اسما مستقلنداما عملا تحتسيطره كشورهاى دسته اول قرار دارند.اين امر را مادر منطقه خودمان به خوبى تجربه كردهايم ميدانيم كه در خليجفارس و نيز در اقيانوس هند،مبارزات سياسى شديدى ميان ابرقدرتها برقرار است.امريكا ميخواهد خليج فارس را براى خودشحفظ كند،متقابلا كشورهاى بزرگ ديگر نيز چنين مقصد و خواستىدارند.در اين زمينه امريكا تا قبل از انقلاب ايران،از ساير حريفانجلوتر بود.آنها بدون اينكه آشكار كنند،در منطقه نوكرى داشتندبه نام شاه و البته ظاهر امر اين بود كه ايران ميخواهد امنيتخودشرا حفظ كند.آنچه كه امريكائيها در اين ميان انجام ميدادند از اينقرار بود:از يك سو با پول ايران،نفت ايران را در مقياس وسيعىكه به غارت بيشتر شباهت داشت،استخراج ميكردند و از سوى ديگرقسمت اعظم پولى را كه بابتخريد نفتبه ايران پرداخت ميكردندبه اسم فروش اسلحههاى مدرن،دوباره از ايران پس ميگرفتند و درعوض ايران را به شكل ژاندارم منطقه و حافظ منافع خود درآوردهبودند.ادعاى رژيم شاه هم اين بود كه ما سياست مستقل ملىداريم و اين اسلحهها را نيز براى دفاع از خودمان خريدارىميكنيم.اين از جنبه استقلال سياسى.
در زمينه استقلال اقتصادى هم شاهد بوديم كه ايرانمحكوم بود به اينكه كشاورزى و دامدارى خود را تقليل دهد تاگندم و شكر و گوشت و...را از خارج وارد كند.محكوم بود به اينكهصنايع مونتاژ و مصرف كننده و طفيلى غرب را داشته باشد.در زمينهمواد غذائى،بنا به اعتراف روزنامههاى خود رژيم،حتى نود و پنجدرصد احتياجات كشور از خارج وارد ميشد و در هيچ موردى نبود كه ما بتوانيم به خود اتكا داشته باشيم.
آنچه كه ما در سابق دچارش بوديم،بدترين نوع اسارت وبندگى بود،نه تنها در مسائل اقتصادى ما را وابسته كرده بودندبلكه در ساير زمينهها،آنها بودند كه براى ما تعيين تكليف مىكردند (4) .
امام در همان اوايل اقامتشان در پاريس،مكرر در اعلاميههائى كه به ايران ميفرستادند،مردم را تشويق به كشاورزى وبه خصوص كشت گندم ميكردند.و ميدانيم كه اين فرمان تا چه حدمؤثر واقع شد،بخصوص كه بلطف خدا،امسال،سال بسيار پر بركتىبود (5) .
ببينيد وقتى كشورى ميخواهد روى پاى خود بايستد،خودشبراى خودش تصميم بگيرد، ميتواند با يك همت مردانه قيد وبندهاى بندگى را پاره كند.امسال شايد همين ايرانى كه گندمشرا از امريكا وارد ميكرد بتواند به خود كفائى برسد.و دور نيست آنروزى كه با همت مردم اين سرزمين،مملكت ما بتواند در همهزمينهها روى پاى خودش بايستد و بىنياز از غير شود.
يادتان ميآيد كه مردم در تظاهرات چه شعار با معنائىميدادند؟استقلال،آزادى،جمهورى اسلامى.اين نشانه اين استكه يك ملت ميخواهد مستقل باشد.ميخواهد از نظر سياسى خودشبراى خودش تصميم بگيرد.از نظر علمى خودش براى خودشطرح ريزى كند، خودش براى اقتصاد خودش نظر بدهد.و بالاتر ازهمه اينها ميخواهد،استقلال فرهنگى،فكرى و مكتبى خود را بهدست آورد و خودش براى خودش فكر كند و فرهنگ بسازد.بىشك در ميان انواع گوناگون استعمار،خطرناكتر از همه استعمارفرهنگى است.مگر ممكن است ملتى را از نظر اقتصادى و سياسىاستعمار بكنند،بدون آنكه قبلا او را استعمار فكرى كرده باشند. براى بهرهكشى از فرد بايد شخصيت فكرى او را سلب كنند،او رابه آنچه مال خودش ستبدبين كنند و در عوض او را شيفته هر آنچهكه از ناحيه استعمارگر عرضه ميشود بسازند. ميبايد در مردم حالتىبه نام تجدد زدگى بوجود بياورند بطوريكه از آداب و رسوم خودشانمتنفر بشوند،اما از آداب و رسوم بيگانه خوششان بيايد.ميبايد آنهارا به ادبيات خودشان،به فلسفه خودشان،بكتابهاى خودشان،بهدانشمندان و مفاخر علمى و فرهنگى خودشان بدبين كنند و در عوضمسحور ادبيات و فلسفه و كتابهاى ديگران كنند (6) .
در دنياى امروز،علوم و فنون در كشورهاى مختلف بطورمشابه مورد استفاده قرار ميگيرد و هيچ ملتى نميتواند ادعا كند كهعلم خاصى متعلق به اوست.اما علوم با مكتبها و ايدئولوژيها وراه و رسمهاى زندگى تفاوت دارند.اينجا است كه ملتها حسابشانرا جدا ميكنند.هر ملتى كه از خود مكتبى مستقل،و استقلال فكرو راى داشته باشد و زير بار مكتبهاى بيگانه نرود،حق حيات دارد وهر ملتى كه مكتب نداشته باشد و بخواهد مكتبش را از بيگانهبگيرد ناچار تن به بردگى و بندگى بيگانه خواهد داد اين متاسفانههمان بلائى است كه در گذشته بر سر ما آوردهاند.در مملكت ما گروهبه اصطلاح روشنفكران خود باخته-كه تعدادشان هم كم نيستدو دستهاند.يك دسته ميگويند ما بايد مكتب غربيها را ازكشورهاى آزاد بگيريم-ليبراليسم-و عدهاى ديگر ميگويند مابايد مكتب را از بلوكهاى ديگر غربى بگيريم-كمونيسم.
در سالهاى اخير،بدبختانه گروه سومى هم پيدا شدهاند كهبه يك مكتب التقاطى معتقد شدهاند.اينها قسمتى از اصول كمونيسمرا با بعضى از مبانى اگزيستانسياليسم تركيب كردهاند و بعد حاصلرا با مفاهيم ارزشها و اصطلاحات خاص فرهنگ اسلامى آميختهاند. آنوقت ميگويند مكتب اصيل و ناب اسلام اين است و جز اين نيست.
من در اينجا هشدار ميدهم،ما با گرايش به مكتبهاىبيگانه استقلال مكتبى خودمان را از دست ميدهيم.حال ميخواهدآن مكتب كمونيزم باشد يا اگزيستانسياليسم يا يك مكتب التقاطى. با اين شيوهها و با اين طرز تفكر به استقلال فرهنگى نخواهيم رسيد وبه ناچار محكوم به فنا خواهيم بود.اين اعلام خطر بزرگى است كهمن ميكنم.ما اگر مكتب مستقلى نميداشتيم،خوب در آن صورتميگفتيم چارهاى نداريم بايد يا به اين گروه ملحق شويم،يا به آنگروه.ولى درد بر سر اينست كه چنين مكتب مستقل و غير نيازمندبغيرى را داريم.اين از خودباختگى ماست كه فكر ميكنيم آنچه راكه داريم بايد از دستبدهيم و كالاى ديگران را مورد استفادهقرار بدهيم.
در جامعه خودمان به كرات ديدهايم كه كسى فى المثل شيفتهمنطق ديالكتيك است و تازه واقع مطلب اينست كه همان منطق راهم بخوبى نفهميده،بلكه جسته و گريخته از گوشه و كنار بگوششخورده و چيزى در ذهنش جاى گرفته است.بعد همين آدم ادعاميكند كه منطق اسلام هم همان منطق ديالكتيك است،بدوناينكه توجه كند منطق ديالكتيك دين او را و اسلام او را از ريشهميكند و نابود ميسازد.و يا ديگرى ميبيند كه در دنيا مد شده كهميگويند زير بنا اقتصاد است.او هم بدون تعمق و طوطىوارميگويد زيربناى اسلام هم اقتصاد است.بدون اينكه بفهمد معنى اينسخن كه زير بنا اقتصاد است،محو و طرد هر گونه معنويت است،معنويتى كه اسلام بر اساس آن بنا شده است.يا خود باخته ديگرىميبيند مبارزه با مالكيت،امروز شايع و رايج است،او هم بدون آنكهبا ضوابط و معيارهاى اسلامى آشنائى داشته باشد ميگويد آقامالكيت اختصاصى نبايد وجود داشته باشد،اسلام هم منكر مالكيتاختصاصى است.من نميخواهم بگويم در اين موارد سوء نيتى در كاراست،ولى اگر كارى يا عملى،خطرى بزرگ به دنبال داشته باشد، بروز خطر،ديگر ربطى ندارد كه سوء نيت در كار باشد يا نباشد.درنظر بگيريد اگر در ساختمانى بنزين ريخته شده باشد،بعد همكسى بيايد و كبريتى بكشد،حتى اگر كبريت را براى روشن كردنسيگارش استفاده كند،باز در اصل فاجعه تفاوتى رخ نميدهد.وقتىكه فضا پر از گاز قابل اشتعال باشد،و لو سوء نيتى هم وجود نداشتهباشد،كبريت كه زديم گاز مشتعل ميشود و انفجار رخ ميدهد. به دليل همين نگرانيهاست كه من بر روى مسئله استقلال،و بالاخصاستقلال مكتبى زياد تكيه دارم.ما اگر مكتب مستقل خودمان را ارائهنكنيم،حتى با اينكه رژيم را ساقط كردهايم و حتى با اين فرض كهاستقلال سياسى و استقلال اقتصادى را بدست آوريم،اگر به استقلالفرهنگى دست نيابيم، شكستخواهيم خورد و نخواهيم توانست انقلابرا به ثمر برسانيم.
ما بايد نشان بدهيم جهان بينى اسلامى،نه با جهان بينى غربمنطبق است و نه با جهان بينى شرق و به هيچكدامشان وابسته و محتاجنيست.اين چه بيمارى است كه حتى جهان بينى اسلامى را ميخواهندبا جهان بينىهاى بيگانه تطبيق بدهند.
بعضيها،به آيات قرآن كه ميرسند آنقدر آنها را تاويل و توجيهميكنند تا اينكه بهر ترتيبى شده آنرا با يكى از مكاتب غربى يا شرقىمنطبق كنند.اين نكته را قبلا هم مكرر گفتهام كه بعضيها، تا اسم ملك و فرشته ميآيد،تلاش مىكنند به طريقى آنرا تعبير وتفسير كنند.من صريحا ميگويم كه اين روش خطاست.اگر شما هنوزبه درك اين مفاهيم قرآنى نائل نشدهايد بايد كوشش و مجاهده كنيدتا آنرا دريابيد.شما چه بخواهيد چه نخواهيد در قرآن دهها معجزهذكر شده است اينها از مفاخر قرآن است.اگر اين مسائل نبود اصلادين نيمى از سالتخودش را از دست داده بود.دين آمده است تاديد ما را وسيع كند.امر حسى كه نيازى به آمدن پيامبران ندارد. دين آمده است ايمان به غيب براى ما ايجاد كند.دين ميخواهد ارزش انسان را تا آنجا بالا ببرد كه بتواند از قوانين معنوى استفادهبكند و حتى آنرا بر ضد قوانين مادى بكار اندازد،قوانين ما فوقمادى آنگاه كه در قوانين مادى دخل و تصرف بكند،نام معجزه برآن ميگذاريم.در قرآن تا دلتان بخواهد معجزه ذكر شده است.مننميدانم گويا عدهاى رودربايستى دارند،تا در قرآن به معجزه ميرسندشروع ميكنند به تاويل و تعبير كردن. تا ميرسند به شكافتن دريابراى موسى،ميگويند مقصود اينست كه در آن موقع دريا در حالتجذر بوده،و در زمان غرق شدن فرعون دريا حالت مد پيدا كردهاست.اگر عصاى موسى اژدها شد،مقصود اينست كه قدرت منطقو قوه بيان موسى،بر سلاح تبليغ آنها غلبه كرد و چون اژدها،منطقهاى آنان را بلعيد.معناى چنين سخنانى انكار صريح قرآناست.معنايش اينست كه ما استقلال در فكر نداريم،معنايشاينست كه ما قرآن را پيشوا قرار ندادهايم،بنا را براين گذاشتهايمكه مكتبهاى ديگر را بپذيريم و بعد آيات قرآن را براساس آنهاتوجيه و تفسير كنيم.
من بعنوان نصيحت ميگويم،كسانى كه اينچنين فكر ميكننديعنى ميخواهند مكتب اسلام را با مكاتب ديگر تطبيق دهند و ياعناصرى از آن مكتب را در اسلام وارد كنند،چه بدانند،و چهندانند در خدمت استعمار هستند.خدمت اينها به استعمار،از خدمتآنها كه عامل استعمار سياسى يا عامل استعمار اقتصادى هستند،بمراتب بيشتر است و بهمين سبتخيانتشان به ملتبيشتر وعظيمتر.از اينرو و با توجه به اين خطرات براى حفظ انقلاب اسلامىدر آينده،از جمله اساسيترين مسائليكه ميبايد مد نظر داشته باشيم،حفظ استقلال مكتبى و ايدئولوژيك خودمان است.
پىنوشتها:
1- نوع نظام فئودالى در مغرب،با آنچه كه در شرق بنام فئوداليسم خوانده ميشود،تفاوتهائى داشته است.حالتى كه در مغرب براى رعايا وجود داشته،چيزى ما بين آزادى و بردگى بوده است.باين معنى كه كشاورز،برده مالك نبوده اما در عين حال از زمين نيز نميتوانست جدا باشد.اما در مشرق زمين حال بدين منوال نبود.در همين ايران خودمان،رعايائى كه در يك مزرعه كشاورزى ميكردند آزاد بودند كه در آنجا بمانند،يا آنكه بجاى ديگرى بروند.اگر رعيت از اربابش راضى بود،سال ديگر هم نزد او مىماند،چند سال ديگر هم مىماند،ولى اگر احساس مىكرد ارباب ارباب خوبى نيست و ميشنيد كه در جاى ديگر ارباب خوشرفتارى هست،ديگر هيچ كس نميتوانست جلو او را بگيرد،او آزاد بود كه برود و ميرفت.و اين ارباب بود كه بعدا مجبور ميشد رضايت رعيت ديگرى را جلب كند و او را به استخدام خود درآورد.در مغرب زمين كشاورز محكوم بود كه همراه خانوادهاش تا ابد در همانجائى كه بدنيا آمده و كار كرده،بماند.اگر احيانا مىخواستبه جاى ديگر برود جلو او را ميگرفتند و بر فرض اگر مخفيانه هم ميرفت و از مالك ديگرى تقاضاى كار مىكرد طبق قوانين مالك حق نداشت او را بپذيرد و ميبايد او را به ارباب قبليش تحويل دهد.عدم استقلال اين رعايا آنقدر زياد بود كه اگر فى المثل زمين و مزرعهاى خريد و فروش ميشد آنها نيز همراه زمين،فروخته ميشدند.
Serf 2-
3- البته،گاهى فردى جزء يك جمع و گروه است.در آنصورت در كارهاى مربوط به خودش استقلال دارد اما در كارهاى مربوط به جمع به حكم آنكه قانون واحدى بر جمع حكمفرمائى مىكند،نمىتواند به تنهائى تصميم بگيرد.اما اين حالت،غير از موارد عدم استقلال است كه به آنها اشاره كرديم.
4- متاسفانه در اين مورد،كشورهاى جهان سوم كم و بيش سرنوشتى مشابه دارند.اين ماجرا را كه از قول مرحوم آيت الله امينى رحمة الله عليه برايتان نقل ميكنم شاهدى استبر اين مدعا.ايشان تعريف ميكرد يكى ازنمايندگان مجلس عراق-در زمان نورى سعيد-كه شيعه بود و از وابستگان مرحوم امينى،بخدمت ايشان آمده بود.مرحوم امينى از او پرسيده بود شما وكلا اين علم لدنى را از كجا آوردهايد؟ما در كارهاى علمى خودمان براى اظهار نظر در هر موردى احتياج به مطالعه و صرف وقت و بررسى و دقت نظرداريم،اما چگونه است كه شما اين لايحههاى سياسى مهم را كه به مجلس مىآورند در عرض دو سه ساعت،تصويب يا رد ميكنيد؟نماينده با خنده جواب داده بود،موضوع خيلى ساده است.ما صبح كه به مجلس ميرويم،اصلا نمىدانيم چه مسئلهاى قرار است مطرح بشود.اول وقتيك نماينده از جانب نورى سعيد به مجلس مىآيد خطاب به عدهاى از وكلا ميگويد.قل نعم-شما بگوئيد آرى و به گروهى ديگر ميگويد قل لا-شما بگوئيد نه.به اين ترتيب معلوم ميشود كه چه كسانى بايد در موافقتبا لايحه صحبت كنند و چه كسانى در مخالفتبا آن،بعد هم كه لايحه به مجلس آورده ميشود،تازه از محتوايش باخبر ميشويم و طبق دستور با يك قيام و قعود نسبتبه آن تصميم ميگيريم.
5- كسى از خراسان به ديدن من آمده بود،يك پير مرد شصتساله. ميگفتحتى پير مردهاى صد ساله ما هم يادشان نمىآيد كه هيچ سالى بقدر امسال،محصول خوب داشته باشيم.و اين مسئله تا آنجا كه من اطلاع دارم فقط مختص خراسان نبوده و در ساير مناطق نيز وضع به همين منوال بوده است.
6- يكى از آقايان فضلا نقل ميكرد،در اواخر دوره رضاخان شخصى كه در آن زمان وزير فرهنگ بود و بعد سناتور شد،روزى در دانشگاه تهران براى دانشجويان سخنرانى ميكرد. محتواى سخنش هم تجليل از فعاليتهاى فرهنگى دوره رضاخان بود.به دانشجويان يگفتشما بايد قدر اين دولت و تمدنى را كه برايتان بوجود آورده استبدانيد.شما ميخواهيد در اين دانشگاه رشتههاى گوناگون نظير ادبيات،پزشكى و علوم را بخوانيد و انشاء الله در اين زمينهها متخصص خواهيد شد.اما آيا مىدانيد ما در گذشته چه داشتهايم؟ بعد براى نشان دادن شرايط فرهنگى دورههاى گذشته يكى از كتابهاى خرافى مربوط به جادوگرى و مارگيرى و رمالى و از اين قبيل را بيرون آورد و مقدارى از مطالب كتاب را بر سبيل تمسخر و استهزاء براى دانشجويان خواند.دوست ما نقل ميكرد كه اتفاقا در همان ايام وزارت فرهنگ موضوعى را به مسابقه گذاشته بود و از حسن اتفاق مقالهاى را كه من نوشته بودم برنده اين مسابقه شد.طبق مقررات قرار شد كه با آقاى وزير ملاقات كنم.وقتى مرا ديد تعجب كرد كه در لباس اهل علم هستم.گفتباورم نمىشد كه يك آخوند توانسته باشد بهترين مقاله را بنويسد.بعد توضيح داد كه فلان مطلبى كه در مقاله شما بود،با آخرين نظريههاى روانكاوى و روانشناسى امروز مطابقت مىكند،وما فكر مىكرديم نويسنده اين مقاله تحصيل كرده اروپا يا امريكاست.حالامىتوانى بگوئى اين مطلب را از كجا نقل كردهاى؟در جواب گفتم اينمضمون يك حديث است و حديث را برايش خواندم.بعد هم با عصبانيتبه او گفتم،آقاى وزير!تو كه در اين جا نشستهاى فاضلترى يا من؟آن مزخرفات چه بود كه آن روز در دانشگاه،به دانشجوها ميگفتى؟چرا به ملتتخيانت ميكنى؟آيا آنچه در مدارس قديم ما تدريس ميشود،آنهائى است كهدر آن كتاب نوشته شده بود؟آيا اگر در مدارس قديم ما ادبيات تدريس نميشد،شما امروز ميتوانستيد اساسا دانشكده ادبيات داشته باشيد؟آيا تو خبرندارى كه فقهى كه در اين مدارس تدريس ميشود،با بزرگترين مكتبهاى دنيا برابرى ميكند؟و يا اصولى كه در آنجا تدريس ميشود،از نظر ملل پيشرفته،يك علم جديد است كه فلسفههاى غرب در نهايت امر دارند به آن شباهت پيدا ميكنند؟در حوزههاى ما اشارات بو على و اسفار ملا صدرا و منظومه حاجى سبزوارى و كفايه آخوند خراسانى و آثار شيخ مرتضى انصارى و صدها كتاب علمى و فلسفى و فقهى طراز اول تدريس ميشود.تو همه اينها را ناديده گرفتهاى و به جمعى جوان بىاطلاع ميگوئى در حوزه يك مشت اباطيل درس ميدهند.راستى زهى شرافت و درستى.
در هر حال آنچه مسلم است اينكه از همان زمان،نقشه بر اين بود كه از ابتدا فرزندان ما را به فرهنگ خود بد بين كنند و ارتباط آنها را باگذشتهشان از بين ببرند و بجايش پيوندهاى تازهاى با غرب برايشان ايجادكنند.
رفتن به بالای صفحه |